سلام
دختری هستم ۳۱ساله.سه ساله پیش نامزدم در یک تصادف فوت کرد.ما دو سال قبل از نامزدیمون با هم اشنا شدیم .برای ازدواجمون برنامه ریزی کردیم که جای هیچ کم و کاستی نمونه تا خانواده هامون با ازدواجمون مشکلی نداشته باشن.توی این دو سال حسابی خودمون رو از نظر مالی و روحی اماده کردیم . وقتی نامزدم اومد خواستگاریم بدون هیچ مشکلی خانواده هامون قبول کردن.قرار شد مدتی نامزد باشیم و بعد عقد کنیم و بعد ازدواج. نزدیک شش ماه بود از نامزدیمون میگذشت خانوادم خیلی نامزدم رو دوست داشتن و خانواده او هم من رو اما متاسفانه پدرم فوت کرد من به شدت پدرم رو دوست داشتم.حسابی دختر بابا بودم.اما خب بابام سکته قلبی کرد و فوت شد.نامزدم و پدرش خیلی بهم کمک کردن و من زود خودم رو جمع و جور کردم.بعد از 7ماه از فوت بابا با نامزدم قرار عقد گذاشتیم بعد از سال پدرم برای عید .خونه و جهیزیه هم اماده کردیم اما درست چند روز بعد از این قرارمون نامزدم توی یک سانحه تصادف فوت کرد.
بازم اونجا قوی بر خورد کردم نذاشتم که بشکنم . از ترحم مردم بدم میومد برای همین زود خودم رو جمع کردم.خیلی درد داشت ولی خب خودم رو ندادم دست این حس و حال.با خانواده نامزدم رابطه داشتیم و داریم.دیگه رابطمون دوستانه هست.اونا هم همیشه منو تشویق میکنن که با ادم خوبی ارتباط بگیرم.خیلی مهربون هستن.بعد از گذشت یک سال سعی کردم رابطه بر قرار کنم دیدم اصلا نمیشه چون همش از نامزدم حرف میزدم و اون رو مقایسه میکردم.بازم صبر کردم تا بگذره چون دیدم هنوز حال و هوای اون تو سرمه.همه به من ادم معرفی میکردن که باهاشون رابطه بگیرم از یکی دو نفر بدم نیومد اما اونا وقتی راجع به زندگیم میفهمیدن منو ترک میکردن میگفتن ما نمیخوایم تو بیشتر صدمه ببینی.خلاصه اینکه رابطه ها به ده روزم نمیکشید.دیگه کلا بی خیال شدم چون اینجوری حسم بدتر میشد.میگفتم مگه من چمه؟؟
تا اینکه توی جمع دوستامون اقایی خیلی نظرم رو جلب کرد.از نظر اخلاقی بسیار مهربان و معقول بود.کلا از نظر من یک مرد ایده ال بود.اونم از من بدش نمیومد.متولد 54 بود قبلا ازدواج کرده بود اما جدا شده بود.تحقیق کردم دیدم مشکل از همسرش بوده چون علاقه به زندگی در خارج از کشور داشته جدا شده بود و با اقایی ازدواج کرده بود و رفته بود خارج.بازم تحقیق کردم دیدم این اقا خیلی هم به زنش علاقه داشته و هیچی برای خانمش کم و کسر نگذاشته.حتی اقوام زنش اینو تایید کردن.نزدیک چند ماه با هم ارتباط صمیمی داشتیم و همه چی عالی بود.خانوادم هم ایشون رو میشناختن خیلی موافق بودن از بودن من با این اقا.توی این بین یک نفر از من خواستگاری کرد من اینو به این اقا گفتم اونم گفت منتظر من نمون چون من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم.گفت منم یه روزی خواستم تشکیل خونواده بدم اما دیگه به هیچ کس اعتماد ندارم.خلاصه اون خواستگارم هم دروغگو از اب در اومد سر شرط بندیاز من خواستگاری کرده بود.
منم خب ردش کردم کلا شرایط واسه ازدواج نداشت .اما ازین اقا یه کمی دلسرد شدم اونم ازون به بعد باهام خیلی سرد برخورد کرد.یه مدت خودم رابطم رو باهاش خیلی کم کردم اما نه اون نه من رابطمون رو قطع قطع نکردیم.اما خب من واقعا خسته شدم .خیلی احساس تنهایی میکنم.احساس نیاز به کسی کنارم.اعتماد بنفسم رو از دست دادم .چرا نمیتونم کسی رو اونطور که باید جذب کنم.
این اقا رو دوست دارم خوشحال بودم که تونستم کسی رو دوست داشته باشم .اما اون تا میبینه یه کمی بهش نزدیک شدم زود فاصله ایجاد میکنه.دیگه خسته ام.در ضمن خیلی هم اهل در و بیرون نیستم و شغلمم طوری هست که خیلی ارباب رجوع نداریم .چطور با کسی اشنا بشم.چطور اعتماد کنم.اصلا دیگه نمیتونم کسی رو جذب کنم.
دوست داشتم میتونستم اعتماد این اقا رو به دست بیارم.اما دیگه بریدم.دیگه استانه تحملم کم شده.تحمل کوچکترین ناراحتی رو ندارم.وقتی این اقا بهم کم توجهی میکنه خیلی میریزم بهم.
لطفا راهنماییم کنین.متشکرم و ببخشید انقدر طولانی بود.