نوشته اصلی توسط
fateme
با سلام ازتون مشاوره میخواستم ، نه برای خودم، بلکه میخوام راهنماییم کنین که به دوستم که مشکلی داره، بتونم کمک کنم راهنماییم کنین که باید چجوری کمکش کنم چجور صحبت کنم باهاش که آروم تر بشه ما دانشجوی پزشکی هستیم و ترم 7.اما ایشون لیسانس مامایی هم دارند و 37 سالشونه و در بیمارستان مشغول به کار هستن با سابقه ی 7 سال. در طی ترم تحصیلی روزها دانشگاه هستن و کارشون هم به طبع غصر کار یا شیفت شب هستن این مختصری بود از سابقه ی شغلی ایشون در درس هم نفر اول کلاس هستن با وجود وقت کمی که دارن برای مطالعه اما به گفته ی خودشون اون طور که دوست دارن برای درس نمیتونن وقت بذارن. از لحاظ خانوادگی: فرزند سوم اند و برادر و خواهر بزرگتر از خود دارن که البته برادرشون تشکیل خانواده دادن و فرزند دارن. ایشون با پدر و مادر و خواهر بزرگتر و دو خواهر کوچکتر زندگی میکنن به علت بیماری پدر مراقب ایشون هم هستن و همین طور مادر در کل از نظر شخصیتی، دختر پرجنب و جوش و با انرژی ای هستن. خیلی مهربان، وظیفه شناس دوست دارن مورد توجه جمع باشن و باعث ایجاد خوشحالی اطرافیان دوستان زیادی دارند و روابط گسترده در کل آدم اجتماعی ای هستن اما موضوعی که باعث شده از شما کمک بخوام برای کمک به دوستم رو عرض میکنم: چند روز پیش تماس گرفتن و از من پرسیدن که ایا روانشناس خوب میشناسم یا نه من بهشون گفتم که من هستم و قول میدم به حرفات گوش کنم اما باز هم در تماسی که داشتیم بهم گفتن که مشکلی پیدا کردن و میخوان مشورت بگیرن از مشاور حالا قرار شده اول به مشاور دانشکده مراجعه کنیم امروز صبح این موضوع رو با من مطرح کردن و گفتند نزدیک به سه چهار ماهه که پرخاشگر شدن دوست دارن تنها باشن و تنهایی رو به در جمع بودن ترجیح میدن علاقه ای به جواب دادن تماس دوستان و اطرافیان ندارن البته ذکر کردن بدون هیچ غرضی دوستان خیلی تماس میگیرن و واسش دلسوزی میکنن همیشه که ای وای آخی گناه داری چقدر کار میکنی و ... از حس دلسوزی خوششون نمی یاد البته میدونن دوستان این حرف رو از روی محبتشون میگن ولا غیر ترجیح میدن وقتشونو با کار با اینترنت و ارتباط با افراد مجازی بگذرونن دلیل این موضوع رو هم گفتن که به خاطر مجازی بودن هیچ تعهدی وجود نداره و اگر حتی بعد از هفته ها هم به یه وبلاگی سر بزنن با روی خوش پذیرفته میشن من توی ذهنم این حرفشونو مقایسه کردم با این حرف: که دوستان تماس میگیرن و ایشون جواب نمیدن البته بی غرض اما این اصلا خوب نیست چون میگفتن من همچین آدمی نیستم و علت اینکه همچین حسی رو دارن درک نمیکردن و میگفتن دست خودم نیست و از روی عمد نیست ناراحت بودن از اینکه همین جوری بدون دلیل این حس بهشون دست میده دوست دارن تنها باشن پرخاشگر شدن با کوچک ترین موضوع سریع ناراحت میشن آستانه ی عصبانیتشون اومده پایین سر کوچکترین مسائلی که برای بقیه معمولیه ایشونو خیلی آزار میده از چیز هایی که قبلا ازش لذت میبردن دیگه واسشون لذت بخش نیست قبلا روحیه ی خیلی شادی داشتن و تو جمع بودن همیشه در ضمن این رو هم ذکر کردن که کار و درس واسشون چیز سختی نیست و آخرین چیزی که گفتن این بود که الان به هیچی فکر نمیکنن به جز فارغ التحصیلی و زودتر دوس دارن فارغ التحصیل بشن ازتون من راهنمایی میخوان که بهم بگین چطور میتونم کمکش کنم چطور صحبت کنم تا الان همیشه من تو هر موقعیتی همراهش بودم هیچ وقت تنهاش نمیذارم از قبل متشکرم از راهنماییتون