با سلام. من در دانشگاه با پسری آشنا شدم و خواستم با او ازدواج کنم. مراسم خواستگاری و همه چیز خوب پیش رفت. اما در مراسم عقد (توافق شده بود بعد از عقد به خانه شوهر بروم) پدرم به حجاب دوستانمان گیر میداد و بعد هم دعوا سر مهریه و جمع کردن کادو ها بود. بعد از مراسم بسیار تلخ، هم خانواده من و هم همسرم گفتند باید طلاق بگیرید. اما ما عاشق هم بودیم و نمی توانستیم به خاطر دعوای بزرگترها از هم دل بکنیم. از طرفی پدر من آدم خشن و بداخلاقی است و منطق ندارد فقط تابع تئوری های خود است و اگر کسی ذره ای از آن ها عدول کند تحمل ندارد. بعد از عقد شوهرم به خانه ما می آمد و سعی می کرد با مهربانی پدرم را آرام کند. هر چقد که او بیشتر نرمیت نشان می داد پدرم بیشتر جو می گرفت و بیشتر او را تحقیر می کرد. این رفتارها ادامه داشت تا اینکه همسرم گفت دیگر می خام به خانه ی خودم بیایی و نمی خواهم زندگی ام از هم پاشیده شود. به پیش پدرم رفت و از او خواست اجازه دهد من با او بروم و او باز همچنان به رفتارهای بچه گانه خود ادامه داد و حتی وقتی همسرم خواست او را ببوسد او را پس زد. همسرم هم به شدت عصبانی شد، چون شش ماه به خاطر من صبر کرده بود و من به او گفته بودم که من فاز پدرم را می خوابانم اما نشد که نشد. او هر روز جو گیر تر از دیروز بود و فکر می کرد همه باید نوکری اش را بکنند و بله قربان گو باشند. همان روز همسرم گفت برو وسایلت را جمع کن بریم. من هم رفتم و وسایلم را جمع کردم و خواستم همراه او بروم چون دیگر از بچه بازی های پدرم اعصابم خورد بود. در این حال مادرم به پدرم زنگ زد و او آمد تا مانع بردن من شود که کمی کشمکش ایجاد شد تا اینکه مادرم گفت شوهرش است و بگذار ببرد. من همراه همسرم رفتم و الان یک سال است که زندگی بسیار شاد و موفقی داریم. خانواده ی او هم از همان روز اول مسائل روز عقد را به رویم نیاوردند و با من بسیار خوبند. اینجا همه مرا دوست دارند و من و همسرم هر دو مهندس هستیم و شرکت موفقی داریم و قصد داریم برای دکتری به آمریکا برویم. اخیرا بعد از یک سال به پدرم اس ام اس دادم که دوستش دارم و بهتر است که او هم دیگر قضیه را جمع کند تا بینمان محبت باشد. اما او در جواب اس ام اس گفت که بی اذن من رفتی پس باید برگردی و با اذن من بروی. همسرم مخالف رفتن من به آنجا نیس و همیشه می گوید پدرت است و برو و دلش را به دست بیاور. اما او آدم خشن و بی منطقی است و من از روبرویی با او همیشه و در تمام عمرم استرس می گرفتم. حال با توجه به این صحبت ها پیشنهاد شما چیست؟ من باید چیکار کنم؟