نمایش نتایج: از 1 به 15 از 15

موضوع: داستان های زیبا و آموزنده....... 7

966
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
    کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟
    درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خداهم کریم .
    آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟
    درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت .خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
    ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست

  2. 4 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    امام باقرعلیه السلام فرمود: در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد. غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم. مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد، پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟ سعد گفت: سوگند به خدا چیزی ندارم که با آن تجارت کنم. پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم آن دو درهم را به او داد و به او فرمود: با این دو درهم تجارت کن و روزی خدا را به دست بیاور. او هم آن دو درهم را گرفت و همراه رسول خدا به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را خواند، بعد از نماز، رسول خدا به او فرمود: برخیز به دنبال کسب رزق برو که من از وضع تو غمگین هستم. سعد برخاست و کمر همت بست و به تجارت مشغول شد به قدری از دو درهم برکت داشت که هر کالایی با آن می خرید، سود فراوان می کرد؛ دنیا به او رو آورد و اموال و ثروتش زیاد گردید و تجارتش رونق بسیار گرفت. در کنار مسجد محلی را برای کسب و کار خود انتخاب کرد و به خرید و فروش، مشغول گردید.
    این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود.

    کم کم پیامبر صلی الله علیه واله وسلم دید که بلال حبشی وقت نماز را اعلام کرده ولی هنوز سعد سرگرم خرید و توبه فروش است، نه وضو گرفته و نه برای نماز آماده می شود. پیامبر صلی الله علیه واله وسلم وقتی او را به این وضع دید، به او فرمود: «یا سعد شغلتک الدنیا عن الصلاة ای سعد دنیا تو را از نماز بازداشت». او در پاسخ چنین توجیه می کرد و می گفت: چه کار کنم؟ ثروتم را تلف کنم؟ به این مرد متاعی فروخته ام؛ می خواهم پولش را بستانم و از این مرد متاعی خریده ام؛ می خواهم قیمتش را بپردازم. رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در مورد سعد، آن چنان ناراحت و غمگین شد که این بار اندوه رسول خدا شدیدتر از آن هنگام بود که سعد در فقر و تهیدستی به سر می برد.

    جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نازل شد و عرض کرد: خداوند اندوه تو را در باره سعد دریافت، کدام یک از این دو حالت را در مورد سعد دوست داری آیا حالت اولی یعنی فقر و تهیدستی او و توجه به نماز و عبادت را دوست داری یا حالت دوم را که بی نیاز است ولی توجه به عبادت ندارد؟ پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: حالت اولی را دوست دارم، چرا که حالت دوم او باعث شد که دنیایش، دینش را ربود و برد، جبرئیل گفت: «ان الدنیا و الاموال فتنه و مشغله عن الاخره» ؛ دلبستگی به دنیا و ثروت، مایه آزمایش و بازدارنده آخرت است. آن گاه جبرئیل گفت: آن دو درهم را که به او قرض داده بودی از او بگیر که در این صورت وضع او به حالت اول برمی گردد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم به سعد فرمود: آیا نمی خواهی دو درهم مرا بدهی؟ سعد گفت: به جای آن دویست درهم می دهم. پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: همان دو درهم مرا بده. سعد دو درهم آن حضرت را داد از آن پس دنیا به سعد پشت کرد و تمام اموالش کم کم از دستش رفت و زندگیش به حالت اول بازگشت.

    این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود. 1

  4. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    روزی مرد جوانی ، نزد عارف بزرگ شهرشان رفت تا نزد او شاگردی کند.
    جوان به عارف میگوید: "من هر چه داشتم فروختم و حاصلش را به فقرا بخشیدم.
    فقط چیزهای اندکی را که به من کمک میکنند تا در اینجا سر کنم نگه داشتم، میخواهم راه رستگاری را نشانم دهی ".
    عارف از جوان خواست که همان چیزهای اندک را نیز بفروشد و از شهر قدری گوشت بخرد و در بازگشت ، گوشت را به اندامش بمالد .
    جوان طبق دستور، عمل کرد.
    در راه بازگشت سگ ها و لاشخورهایی که گوشت میخواستند به او حمله کردند.
    وقتی جوان برگشت اندام مجروح و لباسهای پاره اش را به عارف نشان داد و گفت:" من برگشتم".
    عارف گفت:
    "کسانی که راه جدید را آغاز میکنند، اما می خواهند ذره ای از زندگی پیشین را نیز به همراه داشته باشند . گذشته عذابشان می دهد".

  6. 2 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
    دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی
    و سوم اینکه در بهترین خانه های جهان زندگی کنی .
    پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
    لقمان جواب داد: اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
    اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است.
    و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.

  8. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    "اعظم بودن همه اسمای حق"

    عارف بسطامی در جواب شخصی که از او پرسید: اسم اعظم کدام است؟
    گفت: تو اسم اصغر به من بنمای که من اسم اعظم به تو نمایم، آن شخص حیران شد، پس بدو گفت: همه اسمای حق عظیم اند.

    در تفسیر ابوالفتوح رازی است که: حضرت امام صادق را پرسیدند از مهم ترین نام اسم اعظم؟
    حضرت فرمود او را: در این حوض سرد رو، او در آن آب رفت و هر چه خواست بیرون آید فرمود منعش کردند، تا گفت: یا الله أغثنی، فرمود: این اسم اعظم است؛ پس اسم اعظم به حالت خود انسان است.

  10. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    تیمورتاش -وزیر دربار رضا خان - کسی بود که می‌گفت می‌تواند با 70 دلیل ثابت کند که خدا وجود ندارد و دائماً پدرش را لعنت می‌کرد که اسم او را عبدالحسین گذاشته است!
    یک آدم کاملاً بی‌دین بود و آخر سر هم به دست رضاخان به زندان افتاد و کشته شد. می‌گویند در زندان گفته بود: «به خاطر خدا مرا ببخش».
    رضاخان گفته بود: «مگر تو با 70 دلیل ثابت نکردی خدا وجود ندارد؟ برای کدام خدا تو را ببخشم؟»

  12. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    روزی دو دانشجو از استاد خود پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
    معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.
    شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
    هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
    معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدرآن را نمی داند.
    پس چه کسی حمام می کند ؟
    حالا پسرها می گویند : تمیزه !
    معلم جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
    خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
    یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
    معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
    کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
    بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
    معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
    عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
    شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
    تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
    معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید
    این یعنی: منطق ! و از دیدگاه هر کس متفاوت است

  14. 2 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد.
    هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود.

  16. 2 کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    در زمان عضدالدوله دیلمی مرد ناشناسى وارد بغداد شد و گردنبندى را که هزار دینار ارزش داشت در معرض فروش قرار داد ولى مشتى پیدا نشد. چون خیال مسافرت مکه را داشت، در پى یافتن مردى امینى گشت تا گردن بند را به وى بسپارد.

    مردم عطارى را معرفى کردند که به پرهیزکارى معروف بود. گردنبند را به رسم امانت نزد وى گذاشت به مکه مسافرت کرد.

    در مراجعت مقدارى هدیه براى او هم آورد. چون به نزدش رسید و هدیه را تقدیم کرد، عطار خود را به ناشناسى زد و گفت: من ترا نمى‌شناسم و امانتى نزد من نگذاشتى، سر و صدا بلند شد و مردم جمع شدند او را از دکان عطار پرهیزکار بیرون کردند.

    چند بار دیگر نزدش رفت جز ناسزا از او چیزى نشنید. کس به او گفت: حکایت خود را با این عطار، براى امیر عضدالدوله دیلمى بنویس حتما کارى برایت مى‌کند نامه‌اى براى امیر نوشت و عضدالدوله جواب او را داد و متذکر شد که سه روز متوالى بر در دکان عطار بنشین، روز چهارم من از آنجا خواهم گذشت و به تو سلام مى‌دهم تو فقط جواب سلام مرا بده.

    روز بعد مطالبه گردن‌بند را از او بنما و نتیجه را به من خبر بده.

    روز چهارم امیر با تشریفات مخصوص از در دکان عبور کرد و همین که چشمش به مرد غریب افتاد، سلام کرد و او را بسیار احترام نمود. مرد جواب امیر را داد و امیر از او گلایه کرد که به بغداد مى‌آیى و از ما خبرى نمى‌گیرى و خواسته‌ات را به ما نمى‌گویى، مرد غریب پوزش خواست که تاکنون موفق نشدم عرض ارادت نمایم.
    در تمام مدت عطار و مردم در شگفت بودند که این ناشناس کیست؛ و عطار مرگ را به چشم مى‌دید.

    همین که امیر رفت، عطار رو به آن ناشناس کرد و پرسید: برادر آن گلوبند را چه وقت به من دادى، آیا نشانه‌اى داشت؟ دو مرتبه بگو شاید یادم بیاید. مرد نشانه‌هاى امانت را گفت: عطار جستجوى مختصرى کرد و گلوبند را یافت و به او تسلیم کرد؛ گفت: خدا مى‌داند من فراموش کرده بودم.

    مرد نزد امیر رفت و جریان را برایش نقل کرد. امیر گردنبند را از او گرفت و به گردن مرد عطار آویخت و او را به دار کشید. دستور داد: در میان شهر صدا بزنند، این است کیفر کسى که امانتى بگیرد و بعد انکار کند. پس از این کار عبرت آور، گردن بند را به او رد کرد و او را به شهرش فرستاد.

  18. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    دو شکارچی اهل نیوجرسی در جنگل بودند که یکی از آن‌ها روی زمین افتاد. او نفسش بند آمد و چشمهایش وارونه شد. دومی گوشی تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانس گفت: «دوستم مرده! چه‌ کار کنم؟» اپراتور با صدای آرامی در جواب گفت: «خونسردی خود را حفظ کنید. من به شما کمک می‌کنم. اجازه دهید اول از مرگ دوست شما مطمئن شویم.» سکوتی پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای به گوش ‌رسید. شکارچی گوشی را برداشت و گفت: «حالا چه کار کنم؟»

    البته یکی از رایج‌ترین لطیفه‌های مردم آمریکا، لطیفه‌ای است که می‌گوید: «دو آمریکایی مشغول بازی گلف بودند که یکی از آن‌ها مراسم خاکسپاری باشکوهی را در حوالی زمین بازی می‌بیند و همان لحظه کلاه خود را از سر برمی‌دارد. چشمانش را می‌بندد و به نشانه احترام تعظیم می‌کند. دوستش با دیدن این حرکت می‌گوید: «وای! این یکی از تاثیربرانگیزترین حرکاتی است که تاکنون دیده‌ام. تو واقعا مرد مهربانی هستی.» او در پاسخ می‌گوید: «بله. ما 35 سال با هم زندگی کردیم!»

  20. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  21. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    در روز حشر حق چو بگوید چه داشتی
    سر بر کشد حسین و بگوید حساب شد

    آیت الله اراکی فرمود:

    شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
    پرسیدم

    چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟

    با لبخند گفت: خیر

    سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

    گفت: نه

    با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟

    جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

    گفتم چطور؟

    با اشک گفت:

    آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟
    او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد

    آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت :

    به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

  22. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    [replacer_a]

    مجموعه : داستان خر
    یه آهو بود که خیلی خوشگل بود.
    روزی یک پری به سراغش اومد و بهش گفت:
    آهــو جون!… دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
    آهو گفت: یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش.
    پری آرزوی اون رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
    شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق و جدایی، سراغ حاکم جنگل رفتند.
    حاکم پرسید: علت طلاق؟
    آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم، این خیلی خره.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: شوخی سرش نمیشه، تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: آبروم پیش همه رفته، همه میگن شوهرم حماله.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: مشکل مسکن دارم، خونه ام عین طویله است.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: اعصابم را خـرد کرده، هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه.
    حاکم پرسید: دیگه چی؟
    آهو گفت: تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
    حاکم پرسید:دیگه چی؟
    آهو گفت: از من خوشش نمی آد، همه اش میگه لاغر مردنی، تو مثل مانکن ها می مونی.
    حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
    الاغ گفت: آره.
    حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی ؟
    الاغ گفت: واسه اینکه من خرم.
    حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه … چی کارش میشه کرد.
    نتیجه گیری اخلاقی: در انتخاب همسر دقت کنید
    مثل آهو فکر نکن ! خر نصبیت می شود !

  24. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    [replacer_a]

    مجموعه : یک روز آقا پسرا چطور میگذره ؟ (طنز)

    ۸ صبح: تو رخت خواب….. 9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده….
    ۱۰ صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!)(اه اه حالم به هم خورد23)
    ۱۱ صبح: از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه)
    ۱۲ صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه ۹۹ تا میس کال ۱۹۹ تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا – رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله!
    میشه یه ساعت دیگه هم خوابید!
    ۱ ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….بابک جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه
    ۲ ظهر: ماماااااااااااااان …..ناهار (چه لوس…اییییییییییی23)
    ۳ ظهر: مامااااان جورابام کو؟ (پسرا همیشه شلختن051435)
    ۴عصر: مامااااااااااان ….سوییچ؟؟
    ۵ عصر: اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن)
    ۶ عصر: به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر ۱۰ ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت کنکوریشو خفه میکنه که ..آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه اش ۲ساعت با ما فاصله است….امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر جون بیچاره کمک و امداد…)
    ۷ عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟
    (زود خودش میخوره دوتا هم میاره میده به خواهرش و لیدا جون سریع راه میوفته یه ترمز شدید که لیدا جان نیازمند به دستمال کاغذی بابک آقا هم که نقشه اش گرفت دستمال حاوی شماره موبایل رو تقدیم میکنه ….)با یه عالمه شرمندگی لیدا که خشکش زده ترجیح میده با مانتوش پاک کنه …

    ۸ غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود….!!! ۹ شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند…..
    ۱۰شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه…
    ۲شب:مادر کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق!!!)

  25. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    10133
    نوشته ها
    2,240
    تشکـر
    990
    تشکر شده 9,053 بار در 2,070 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    [replacer_a]

    مجموعه : طنز: چرا مرغ از خیابان رد شد؟
    ــ ارسطو : طبیعت مرغ اینست که از خیابان رد شود .
    ــ مارکس : مرغ باید از خیابان رد میشد . این از نظر تاریخی اجتناب ناپذیر بود.
    ــ خاتمی : چون میخواست با مرغهای آن طرف خیابان گفتگو بکند.
    ــ نیچه : چرا که نه؟
    ــ داروین : طبیعت مرغ را برای این توانمندی ردشدن از خیابان
    انتخاب کرده است.
    ــ همینگوی : برای مردن . در زیرباران.
    *ــ اینشتین : رابطه ی مرغ و خیابان نسبی است .
    ــ پاپ اعظم : باید بدانیم که هرروز میلیونها مرغ در مرغدانی می مانند و از خیابان رد نمیشوند . توجه ما باید به آنها معطوف باشد . چرا همیشه فقط باید درباره مرغی صحبت کنیم که از خیابان رد میشود؟
    ــ صادق هدایت : از دست آدمها به آن سوی خیابان فرار کرده بود غافل از اینکه آن
    طرف هم مثل همین طرف است، بلکه بدتر.
    ــ شیرین عبادی : نباید گمان کرد که رد شدن مرغ از خیابان به خاطر اسلام بوده
    است . در تمام دنیا پذیرفته شده که اسلام کسی را فراری نمیدهد .
    ــ روانشناس : آیا هر کدام از ما در درون خود یک مرغ نیست که میخواهد از خیابان
    رد شود؟
    ــ نیل آرمسترانگ : یک قدم کوچک برای مرغ، و یک قدم بزرگ برای مرغها .
    ــ حافظ : عیب مرغان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت، که گناه دگران برتو نخواهند نوشت
    ــ ناصرالدینشاه : یک حالتی به ما دست داد و ما فرمودیم ازخیابان رد شود. آن پدرسوخته هم رد شد.
    ــ سهراب سپهری : مرغ را در قدمهای خود بفهمیم، و از درخت کنار خیابان، شادمانه سیب بچینیم .
    ــ طرفدار داستانهای علمی تخیلی: این مرغ نبود که ازخیابان رد شد . مرغ خیابان
    وتمام جهان هستی را به عقب راند.
    ــ سعدی : حکایت آن مرغ مناسب حال تواست که شنیدم که درآن سوی خیابان و در راه بیابان و در مشایعت
    مردی آسیابان بود وی را گفتم : از چه رو تعجیل کنی؟
    گفت : ندانم و اگر دانم نگویم و اگر گویم انکار کنی
    ــ لات محل : هیشکی نمتونه تو محل ما ازخیابون رد بشه.
    ــ فروغ فرخزاد:آه آه از خیابانهای کودکی من، هیچ مرغی رد نشد .
    ــ پاریس هیلتون : خوب لابد اونور خیابون یه بوتیک باحال دیده بوده .
    ــ فردوسی پور : چه میـــــــــکــنه این مرغه ؟….

  27. کاربران زیر از احمد یوسفی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11482
    نوشته ها
    239
    تشکـر
    683
    تشکر شده 197 بار در 96 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : داستان های زیبا و آموزنده....... 7

    داستاناش طولانیه نمیشه همشو خوند اونایی هم خوندم عاااااااااااااالی بود
    امضای ایشان
    غيرت يعني : زن مورد علاقه ات هرگز احساس تنهايي و بي پناهي نكند

  29. کاربران زیر از زری62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 09-27-2014, 11:42 AM
  2. ارتباط مستقیم بین استرس و افزایش وزن
    توسط Artin در انجمن رویکـردها و درمان های روانشناسی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-04-2014, 05:57 PM
  3. سخنان زیبا و آموزنده آنتونی رابینز
    توسط Artin در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-24-2013, 11:22 AM
  4. بیماری‌ های بدخیم گوارشی و دفع خون و کاهش وزن زیاد
    توسط R e z a در انجمن بیماریهای جسمی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-25-2013, 12:51 AM
  5. جملـاتی آموزنده و زیبـا از دکــتر حســابی
    توسط *P s y C h e* در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 09-15-2013, 10:54 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد