سلام من 24 ساله هستم و همسرم 27 ساله.6ماهه ك بعد ازيك دوره ي عقد 10 ماهه وارد زندگي مشترك شديم.مشكل من بي خيالي بي مسئوليتي و بدقولي شوهرمه ك باعث شده ب جدايي فك كنم.آخع توي همين مدت كم هزاران بار بهم قول داده ك عوض شه اما درعمل كار خودش ميكنه.من دلم ي تكيه گاه. ميخواد ك بشه رو حرفش حساب كرد.من كاملا نسبت ب كاراش و حرفاش بي اعتمادم درضمن دروغم زياد ميگه.تك پسره تاحالا مسئوليت نداشته منم توقع زيادي ازش ندارم اماهرروز نااميدترم ميكنه.باتمام اينا بينهايت ابرازعشق ميكنه و مهربونه و من شاكي ازينكه چرا در عمل اين عشق نشون داده نميشه.شوهرم 5ترم حقوق خونده و نيمه كاره رهاش كرده سربازي ام نرفته و هي واسه رفتن امروز فردا ميكنه.درحال حاضربا ماشين كار ميكنه و قرار اينه ك هرروز كاركردش ب من بده تا جمع كنم واسه قسط و مخارج زندگيمون ولي هرروز با ي توجيه و دروغ يا پول نميده يا كم ميده و قول فردايي رو ميده ك من از اومدنش نااميد شدم.اخساس ميكنم دارم ي طرفه واسه زندگيم تلاش ميكنم و اين مرد مرد زندگي نيس.ب خودشم گفتم حتي گفتم بيا توافقي جدا شيم و منو اينجوري ب بازي نگير تا كم كم عشقم بهت تبديل شه ب نفرت اما زيربار نميره و ميگه تمام زندگيم تويي.و من بيشتر بهم ميريزم وقتي بيخيالياش رو با حرفاش مقايسه ميكنم.من هرروز پراز اضطراب قسط و قبض و اينكه چيزي توي يخچال نداريم و مهمون بياد زشتهاما اون فقط ميگه تو نگران نباش غر نزن اما هيچكاري ام نميكنه.كاش ادعاي اينهمه عشق نميكرد اونوقت دلم نميسوخت اما حالا احساس ميكنم كنارش بايد ي عمر در اضطراب زندگي كنم و ميدونم ك با روحيه ي شكنندم جور درنمياد.واقعا مستاصلم آيا اميدي ب تغييرش هست؟من راه محبت امتحان كردم اصولا بينهايت هواش دارم و عاشقشم اما ب عنوان مرد زندگيم گاهي با كاراش فقط دلم ميخواد بميرم.كم آوردم نياز ب كمك دارم ك بدونم راه درست چيه؟؟؟؟ممنون.