سلام مجدد
دوستان آقاي مدير دعوام كرد ك چرا مطالبو در تالار خودش نميزارم...
منم اطاعت امر كردم و براي اينكه از دلش در بيارم اين شعرو بهش و البته شمايي كه داري ميخوني اين مطلبو تقديم ميكنم.اميدوارم همش شما خوشتون بياد هم آقا فرخ ببخشد مارااااا
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از سر نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
گر چنانست که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم