با سلام و عرض خسته نباشید خدکت مشاورین عزیز
من ۱۷ سال دارم ینی دوم دبیرستان میخونم واقعیتش من از بچگی یه حسخاص داشتم که نمیدونم چیه ینی از بچگی خودمو جدا از هم سنو سالام میدیدم باهاشون میگفتم میخندیدم ولی همیشه احساس میکردم افکار اونا خیلی اروم و خوشحالن من همیشه ذهنم درگیرچیزای عجیب بوده انگار ازپشت پرده به بقیه نگاه میکردم هیچوقت اونی نبودم ک ه واثعا هستم اصولا همه تو کلاس باهام دوسبودن همیشه دوس داشتم بقیه شاد باشن و اینکه نسبت ب خونوادم ی حس فداکاری داشتم از بچگی به این فک میکردم که اگه کسی اومد خونه مثلا یه دزد اول من میرم جلو تا منو بکشه و تا اون طرف درگیره خونوادم فرارکنن :| حتیبعضیاز شبا زیر بالشم چاقو میذاشتم و حتی توی خوابم هم همیشه درگیر بودم از همون دبستان توی خوابام میدیذم که به خونوادم حمله شده و من دارم نجاتشون میدم و این خوابام واقعا عجیب بودن و همیشه احساس میکردم پیام دارن :|.
برا همین همیشه دوس داشتم بتونم از خودم و خانوادم دفاع کنم و برا همین همیشه دوس داشتم رزمی کار باشم و هستم البته نمیشه گف موفقم چون جثم کوچیکه ولی از نظر ذهنی موفقم و بنابه گفته بقیه که ازبچگیمیگن خخیلیباولیم اهان راسی گروه خونیم هم o+ که فک کنم بتونین از رو اچن خصوصیات اخلاقیمو تقریبا تشخیصبدین.
من تاراهنمایی درسم عالیبود به درسعلاقه ندارم ولیذهنم نسبتااروم بود و با یه ساعت درس میتونستم بهترین نمره کلاسو بگیزم الانم تو خونه اصلااااا نمیتونم بخونم ولی وقتی تو مدرسه تو زنگ تفریح میخونک حتیدرسو که نمیدونستم معلم درس داده بازم نمره عالی میگیرم ولی مشکلمن تمرکزمه که نمیتونم بکنم تو خونه واقعا اذیت میشم ازنظر همه دخترخوبیم اهل دوستی با جنس مخالف نیستم و مثل هم سنام ارایش غلیظ نمیکنم لباس انامناسب نمیپوشم ولی نمیدونم مشکلخونوادم با من چیه واثعا من کاری بع کارشون ندارم :| علاقه واستعداد من تو هنره شعر میگم ( البته شعر عاشقانه اینا نه متنای کوبنده در مورد مردم حس درچنم و اینا ) نقاشی هم عالی میکشم و با اینکه کلاس نرفتم ولی واقعا خوب میکشم ولی خب علی رغم اصرارم ثبت نامم کردن تجربی و ازنظرشون به خاطر فرار از درس و اینجور چیزا میخوام گرافیک بخونم بماند که چقدددد سر اینکه به هنر علاقه دارم سرزنش شدم 🙊
خب واقعیتش من از نظر خانوادم یه دختر بی بند و بارم که سر ۱۸ سالگی میخواد ازدواج کنه😂😂 ولی خب الاااا اینجوری نیس من حتیدوسندارم کسی دوتم داشته باشه چون واثعا سرشارررر از مشکلات جانبیه به همین دلیل تو زندگیم اصلا احتیاج به عشق احساس نمیکنم نه ازخانوادم نه از جنس مخالف و دوس ندارم کسیو دوسهم داشته باشم به نظرم تنهایی جالب تره ولی خب اعتماد برام اولویت اوله نمیدونم کلاخونوادم باعثن که از همخ چیزده بشم انقد باحرفاشون بهم انرژی منفی میدن که اززندگی کردن با اونا حالم بهم میخوره و میخوام سریعا کنکورو دووور ترین نقطه ممکن بزنم و مشکلات تنها و تو شهر دبگ ه زندگی کردنو به جون بخرم .خب وقتی با مامانم دعوام میشه (روزی پنج شیش بار ) میگه لات بی عرضه امثال این و یه بارم شنیدم بابام پشت سرم میگف متنفرم ازاین دختره ! خب بنابراین منم متنفر شدم از خانوادم و برام سنگین تر از همه اینا این هس که هم ازم بدشون میاد هم میخوان تو زندگی شخصیم دخالت کنن مثل همین رشته واقعا زندگیمو بهم زدن حتیذهنم یه ساعت هم اروم نیس وقتی از بیرون میام مامانم انقد چرتو پرت میگه تاهم اعصلبمو خرد کنه هم باعث بشه ازخونه وخونواده متنفر شم درحدیکه وقتی میخوام بیام خونه حالم بد میشه به خاطر این چیزا یه حس پوچی پیدا کردم میخوام تنها باشم و فقط موزیک گوش بدم ساعت ها تا شاید ذهنم اروم شه میخوام کلا با کسیحرفنزنم فقطیکم سکوت باشه و ارامش داشته باشم واقعا از همه خسته شدم ازدورویی های مردم دروغگوییاشون غیبت ها حرفای عوامو حال بهم زن عشقو احساسای چرت و پوچ واقعا حالم از کل ادما بهم میخوره هیچ حس و انگیزه ای برای دلگرمیم ندارم کل زندگبم شده موزیک نقاشی شعر و ورزش ینی هر چیزیکه احتیاج به تمرکزنداره وقای دارم راه میرم یا ورزشمیکنم یا درس میخچنم انگارذهنم خالیه فقط نگاه میکنم و انجام میدم همین.
تومدرسه تمام خنگایکلاسبا ۲۴ ساعت درسخوندن نمره میگیرنومن فقط نگاه میکنم بیهیچ تلاشی برای عوض شدن با کسی کاریندارم نه درسنه کارخاصی فقط یه لبخند چرت میزنمو راه میرم وقتی ناراحتم گریه نمیکنم اصلا نمیخوام نسبت به کسی ضعف نشون بدم برا همین اکثرا میرم تو سرما میشینم یا به زمین مشت میزنم کلا دیگه نه امیدی دارم نه علاقه ای نسبت به هیچیو هیچ چیز فقط میخوام فرا کنم ازهمه جایی که کسینباشه یا فقط یکیازدوستام باشن و دلیل اصلیاین حسو که فک کنم افسردگی باشه رو خونوادم میدونم چون ازنظر اونا یه به دردنخور چرتم خب خواهر بزرگام به ترتیب متولد ۵۹ ۶۲ ۶۸ هستن و مادرو پدرم ازم انتظار دارن تا من دقیقا عین یه دهه پنجاه شصتی رفتارکنم مادرایدوستام از خداشونه دختراشو نمثل من باشن خدا وکیلیهیچ کار غلطی انجام نمیدم ولی خبنمیدچنم حتما حکمتیه یا شایدم ذهن من مریضه خبیه نفر مگه میشه متفاوت با تماااام افراد دور برش باشه نمیدونم من هیچی ازکسینمیخوام فقط میخوام کاری باهام نداشته باشن دبگه صدای دعوا کردن مامانمو نقزدن بابا و حرفای مزخرفبقیه رو نشنوم این حسواقعا خسته کنندس برام واقعا پوچم بی هدف بی انگیزه ومتنفرم از ادمایپوچیمثلخودم ولیخبکاری نمیشه کرد هیچ کاری نمیتونم بکنم انگار یه حسیمانعه
خوشحال میشم نظرتونو در باره این مشکلات بدونم چون واقعا دیگه از این وضع حال بهم زن خسته شدم