با سلام
من 3 سال است که ازدواج کردم ولی هنوز خونه خودم نرفتم...خودم 24 ساله و همسرم 33 ساله است.
حدود 7 ماه است که منو همسرم به مشکل خوردیم و دور از هم بودیم...مشکل از جایی شروع شد که شوهر من بیکار شد و من باردار شدم اما به دلیل شرایط اقتصادی بد و این که هنوز مراسم نگرفته بودیم و ... متاسفانه اقدام به سقط جنین کردیم.
بعد از آن دخالت های خانواده ها و مخصوصا خانواده ی من شروع شد که گفتن این مرد زندگی نیست و به درد نمیخوره با اینکه ما واقعا همدیگرو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم... شاید لازم باشه بگم که ما از طریق فیسبوک آشنا شدیم و از اولین دیدار تا ازدواجمون کلا یک ماه بیشتر طول نکشید.
به هر حال همدیگرو خیلللی دوست داشتیم...
بعد از جریان سقط و حال بد من مشکلات شروع شد
هم من خودمو سعی کردم از اون دور کنم و هم اون از من...
مشاوره خانواده هم رفتیم حدود 7 ماه پیش که نتیجه آخرین جلسه این بود که:
نه من همسرم رو همون طوری که هست قبول دارم و نه همسرم منو همین طوری که هستم میپذیره پس بهتره همدیگرو اذیت نکنیم و جدا بشیم....
آغاز دوری ما در واقع از این جا بود
همسر من راضی به جدایی نبود و ما کشمکش زیادی داشتیم...
من حدود 2 ماه افسردگی داشتم...
شاید پبش 10 تا وکیل رفتم اما اقدام قانونی انجام ندادم...
اینقدر درگیری ها زیاد بود که دیگه من خسته شدم و بی خیال همه چیز شدم و گذاشتم فقط زمان بگذره تا همسرم خودش به این نتیجه برسه که باید جدا بشیم و من رو طلاق بده.
همسر من تو این مدت تهدید میکرد که اذیت میکنه و فلان و... هر شب یه جور بحث و بگو مگو
من خسته شدم و کلا قطع ارتباط کردم مثلا خط تلفنم رو عوض کردم که بهم دسترسی نداشته باشه تا اعصابم راحت تر باشه.
تو این مدت افراد مختلفی اومدن طرفم...
من با یکی از استادای دانشگاهم شروع به حرف زدن کردم و درد دل و اون یه جورایی سنگ صبور من شده بود...
رابطه ما صمیمانه تر شد که ایشون به من پیشنهاد دوستی دادن.
ایشون 36 ساله هستن و 3 سال بود که از همسرشون جدا شده بودن و یک پسر 4 ساله داشتن...
کم کم من به ایشون علاقه مند شدم...اما در کل نه من و نه ایشون زیاد احساساتمون رو بروز نمیدادیم.
راحت بگم دوستش داشتم و دارم...
اما مشکل این بود که برای ارتباط بیشتر من نمیتونستم اعتماد کنم و میترسیدم...
محکش زدم و دیدم اهل اینکه راحت با یکی دیگه هم دوست بشه هست...
این موضوع خیلللی منو ناراحت کرد چون من بهش علاقه پیدا کرده بودم اما نتونستم تحمل کنم و به رابطه پایان دادم...
برعکس استادم همسر من اصلا اهل دختر بازی و اینا نیس...
مادر من با اینکه یه زمانی میگفت شوهرت به درد نمیخوره این بلاتکلیفی خستش کرده بود و هی تو گوش من میخوند که تو طلاق بگیری اواره میشی و علاف و از حرفا.
با این که من واسه خودم برنامه های روشنی تو ذهنم داشتم بعد از جدایی...
نمیدونم چرا اما با وجود اینکه خیلللللی از همسرم ناراحت بودم و دلم شکسته بود برگشتم پیش همسرم و گفتم کمک کنه تا همه چیز رو درست کنیم...
همسر من خیلللی ادم احساساتی هست ...
از اینکه من مثل روز اول نبودم شاکی بود همش تا اینکه جریان رو با کمی تغییر براش تعریف کردم... یه اسم الکی گفتم بهش...
سرتون رو به درد نیارم
در من اینه که :
من هنوز استادم رو دوست دارم ولی با همسرم هستم همسرم هم دوست دارم مرد خوبیه ولی یه جورایی دارم نقش بازی میکنم...
منطق من میگه اینکه برگشتم پیش همسرم درسته اما احساسم خیلللی منو اذیت میکنه...
و من نمیدونم باید چیکار کنم؟
لطفا منو راهنمایی کنین.
ممنونم