سلام.من دخترى هستم که در دوران مجردى با خانواده بالاخص پدرم مشکلات فراوانى داشتم.يعنى با اينکه من تمم حرفهايشان را گوش ميدادم باز منو تحقير ميکردن ودر کل آدم عصبى هستند وخيلى نيش وکنايه ميزنن.
بعد از 2سال عقد بودن وکشمکشهايى که هميشه در دوران عقد بر سر رفت وآمد من به خانه همسرم بود بالاخره شب عروسى من فرا رسيد.شب عروسى که پدرم مثل هميشه موقع بيرون آمدن ازخانه با مشاجره با يکى از اعضاى خانواده همراه هست به عروسى آمدند و آنجا هم مقدارى مشکلات براى
خانواده همسرم که خيلى محترم هستند ايجاد کردند وآخر مجلس به دليل ىک مشکل که ميشد بى سروصدا حلش کرد دعوا به پا کردند
بعد از آن شب من خيلى کم به خانواده سر زدم چون همسرم نمى آمد و راهمان دور بود.تا اينکه بعد ازيکبتر پيشقدم شدن همسرم باهم به آنجا رفتيم اما صحبتى رد وبدل نشد.پدر همسرم بشدت دلخور بودند وبه اجبار وبا واسطه وبا همراهى چند ريش سفيد بعد از 5 ماه پدرم به خانه پدر همسرم آمدند ودر آنجا نيز جز يک کنايه حرفى نزدند و بقيه صحبت کردند و در آخر تنها با پدر همسرم روبوسى کردند.حالا که از همسرم درخواست دارم به منزل پدرم برويم آن کنايه را بهانه ميکند و مىگويد هنوز دلگير است.پدرم در زمان عقد هم همسرم را بارها تحقير کرده.امروز پدرم با من تماس گرفته وميگويند اگر شوهرت نميذاره خودت بيا والا ممکنه نفرينت کنم.وحتما هم ميخواهد من چندروز بمانم.از ان طرف شوهرم به من اين اجازه را نميدهد که چمد روز بمانم.من اين وسط گير کرده ام ونه پدرم اشتباهاتش را قبول ميکند ونه همسرم کوتاه مي آيد.من ديگر طاقت اين رفتارها را ندارم.علاوه بر اينکه ما در طبقه بالاى منزل پدرشوهرم زندگى ميکنيم وبا اينکه آنها خيلى مهربانند اما من ديگر تاب خجالت جلوى آنها را ندارم.زيراکه آنها براى من سنگ تمام گذاشتند و با خانواده ام خيلى خوب برخورد کردند .حتى همان اوايل يکبار براى شام وگرم شدن رابطه ها دعوتشان کردند اما خانواده من هرگز اين کار را نکردند.بيشتر به خاطر نظر پدرم که به قول خودش انزوا زده و خجالتى ست اما خوب سر صحبت دارد وخوب نيش ميزند
ديگر نميدانم چه کنم.لطفا راهنماييم کنيد