نوشته اصلی توسط
hasan123
سلام من یه نوجوان 17 ساله هستم و از بچگی محبت پدر ندیدم (منظورم از محبت اهمیت دادن به بچه هست یعنی دقیقا با بچه های سرراهی یکی بودیم)
و این که از وقتی که یادم میاد مادرم با مردهای نامحرم رابطه داشت و راحت بود و حتی وقتی 7 سالم بود روز اولی که رفتم مدرسه مادرم هم به همراه یه مرد غریبه بود اونم توی روزی که همه با پدر و مادر بودن و حتی مادرم گفت : اگه کسی ازت پرسید اون مرده کی بوده بگو عموم بوده .و این که از این کارهای مادرم هم نه بابام خبر داشت نه داداشم و فقط من خبر داشتم و میسوختم و این که بعد از دعوا هم دیگه مادرم منو با مرد غریبه بیرون نبرد و این منو بیشتر میسوزوند.
بعد از چند وقت یه بار که توی خونه اذیت کردم مادرم منو زد و منم که اعصابم خورد بود از قصد جلوی پدرم قضیه رو خیلی خیلی مختصر گفتم و مادرم هم یه طوری قضیه رو پیچوند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و بعدش که منو مادرم تنها شدم مادرم اومد و فلفل ریخت دهنم و منو زد و بعدش با داد گفت : وقتی تو به دنیا نیومده بودی پدرت معتاد بود و منو زده بود . منم دیگه چیزی نگفتم
اون زمان پدرم کارش پیک موتوری بود.
زمانی که شد 11 سالم من صاحب یه خواهر هم شدم و بعد از یک سال پدرم رفت توی املاک پدریش و مشغول کار شد.
بعد از چند وقت قرار شد منو مادرم و خواهرم بریم شمال و چون پدرم اهل مسافرت نبود و داداشم هم که با رفیقاش بیرون بود پس داداشم و پدرم نیومدن.
وقتی رسیدیم اونجا دو تا مرد غریبه اومدن و ما هم رفتیم خونه اونا و این که مادرم هم جلوشون خیلی راحت و سر باز بود شب اول وقتی اون مردا رفتن جای دیگه و ما توی خونه ی شمالشون موندیم من وایسادم با مادرم سر این که با این مرداس دعوا کردم و اون هم کلی سرم داد زد. خلاصه چند روز همینجوری گذشت و بعد از برگشتمون هم مادرم یه داستانی واسه بابام از اذیت هام تعریف کرد که انگار نه انگار اون با مرد غریبه ای بوده.
یک سال بعد پدر بزرگ پدرم مرد و چون پدرم بابا نداشت پس پدرم شد صاحب املاک شد و ما کمی پولدار تر شدیم.
بعد از چند وقت هم پدرم وایساد به دور از چشم همه با خانوم های دیگه رابطه داشتن و مادرم هم هر وقت شک میکرد وایمیستاد باهاش دعوا کردن طوری که انگار خودش سالم ترین ادم دنیاس و با کسی رابطه نداره.
و این که من از 13 سالگی هر وقت حتی یک هفته بیکار بودم باید میرفتم سر کار و این که تا الان هر کاری که به ذهنم میخوره کردم به غیر از کارهای باکلاس
و این که امروز من رفتم موتور رو بزارم توی مغازه پدرم که پدرم نبود و چون من بیکار بودم رفتم سر کامپیوترش و دیدم توی یه سایت دوستیابی عضو شده و توی پروفایلش هم زده : خانواده دار بعد زیرش زده: اهل دوستی با خانوم های با شخصیت نه ازدواج.
و این هم بگم در اخر که من الان دوساله که از اعصاب خوردیم با این که عاشق رشتمم درس نمیخونم و حتی کلاسهای قلمچی هم نوشتم اما بازم هیچی به هیچی.
حالا شما بگید اگه جای من بودید چی کار میکردید؟ راهی به غیر از خودکشی مگه میمونه برام؟
ببخشید سرتون رو درد اوردم