با سلام
اسم من احسان.23 سالمه و دانشجوی ترم آخر کارشناسی هستم.چهار سال پیش یکی از دوستان من یه شماره بهم داد و گفت که باهاش آشنا شو.من اهمیت زیادی به این موضوع ندادم و چند وقت شماره ش تو گوشیم بود.تا اینکه یه روز کنجکاو شدمو بهش پیام دادم.اونم جواب داد و چند روز به معرفی همدیگه و شناخت پرداختیم.من اهل یک روستا در استان اصفهانم و اون مال اراکه.اوایل ارتباطمون حداقل یرای من برای تفریح بود و کر کری خوندن.خود ایشون هم در اوایل همین نظر را داشتتد تا اینکه آدرس ایمیل هامونو به همدیگه دادیم و بعد عکس های هر دومون رو برای هم فرستادیم
از نظر شخصیتی من آدم آرام صبور و مغرور هستم به خانواده احترام قائلم ولی یه کم انزوا طلبم.بعضی وقتا دل نوشته می نویسم.و از نظر احساسی تو سطح بالایی هستم.یه کم زود رنجم و اینها کلیات حالات و روحیات منه
برای ازدواچ من دختری میخواستم که منو بفهمه و درکم کنه.بهم احترم متقابل بذاره.درک صحیحی از زندگی داشته باشه و کلا یار ویاور و پشتیبان همسرش باشه ما تا حالا همدیگه رو حتی یک بار هم ندیدیم
اما بعد یک مدت احساس کردم دختر مورد علاقه خودمو پیدا کردم.اون دقیقا همون کسی بود که من دنبالش بودم.چون من رو درک میکرد و به درد و دل هام گوش میداد چیزی که تا حالا کسی اینکار رو نکرد برام.اما از نوع رابطه ای که داشتیم میترسیدم.ارتباط ما تلفنی بودواز طریق پیامک.خب این فکر رو میکردم که اگه همدیگه رو ببینیم نظرمون به کلی عوض میشه.ما از دو تا فرهنگ مختلف بودیم.من اهل روستا و اون اهل یه شهر صنعتی.اما مشکل کار اینجاست که اون هم متقابلا همون احساسی رو داشت که من داشتم.عاشق و شیفته اخلاقیات من شده بود و میگفت تو تنها پسر خوب این سرزمینی .باحرفات منو شیفته خودت کردی و.....
اما دو سال که از این موضوع گذشت یهو گفت که یکی از پسرای اقوام اومده خواستگاریش و همین چند روز ازدواج میکنه.مات مبهوت مونده بودم.نمیدونستم چیکار کنم.دنیا رو سرم خراب شده بود.دلم میخواست زمین دهن وا کنه و منو ببلعه.تا اون موقع اصلا پیشنهادازدواج نداده بودم.چند بار استخاره کرده بود و پیش مشاور رفته بود سبک سنگین کرده بود و میگفت ارتباط ما درست نیست ولی نمیتونست خودش رو کنار بزنه.من هم همین طور.اون دوران برام خیلی سخت گذشت.میگفتم زمان همه چیزو درست میکنه ومن فراموشش میکنم.اما دو سال گذشت و هیچ تغییری در من ایجاد نشده بود.گوشیش خاموش بود و جواب ایمیل هامو هم نمیداد.خیلی برام سخت بود کسی که هر شب با گفتن دوست دادم به رخت خواب میرفتم حالا نیست که چیزی بگه.اما گفتم این دوران دورانیه که پر از طوفان های روحیه و شاید مال من هم یه طوفانه که شاید به ساحل آرامش برسه.از 18 الی 20سالگی این ارتباط وجود داشت. حالا بعد دو سال حدود یک ماه پیش جوابای ایمیل هامو داد.گوشیش روشن شد و پرده از حقایقی برداشت که منو متحیر کردوگفت که من هر روز شیفته روح بلندت میشدم وبیشتر دوستت میداشتم و اما نمیتونستم دیگه این وضعییت رو تحمل کنم.به همین خاطر رفتم پیش مشاور و گفت بهش دروغ مصلحتی بگو.بگو که میخوای ازدواج کنی.خب اون هم همین کار رو کرد ومن با حرف اون دچار افسردگی شده بودم.به خاطر دروغی که به من گفته بود دچار عذاب وجدان شده بود و میخواشت که من حلالش کنم.من هم هیچ کینه ای از اون به دل نداشتم و بخشیدمش دوباره روزای خوب دو سال پیش شروع شد و پیام دادن و اس و ایمیل شروع شداما حالا همه چیز عوض شده ما دو سال بزرگتر شدیم اما هنوز همون عشق کهنه درون من هست ولی انگار این عشق برای اون کمی کمرنگ شده
بهش پیشنهاد ازدواج دادم اما اون شرطای مختلف گذاشته.اینکه باید بیای اراک زندگی کنی.چون نمیتونه دور از خونوادهش باشه و وابستگی شدیدی به خونوادش داره.میگه پدرش تو فرقه دراویش گنابادیه و خودش هم میخواد درویش باشه و من نمیتونم این رو بپذیرم و چند شرط دیگه که نمیتونم هیچ کدوم رو برآورده کنم.
حالا که فکر میکنم میبینم از یه ارتباط تلفنی و اسی به اینجا رسیدن نمیشه.شاید این ارتباط از اول اشتباه بوده.هیچ موقع فرهنگ ما به هم نمیخوره.فکر میکنم باید راه زندگیمو عوض کنم و واقعا زندگی کنم.اون هم هم سن منه و دانشجوست
حالا میخوام که کمک کنید و بهترین راه رو به من نشون بدید.چون از این اوضاع خشته شدم
با تشکر