نوشته اصلی توسط
s1635
میخواستم داستان خودمو برای شما ببگم بلکه راهی پیش پای من بزارین ...
من اسمم صادق سال 1392 بود که سرباز بودم عید بود.با هزارتا بدبختی مرخصی گرفتم اومدم خونه چند روز گذشت از مرخصی من خاله ام که در ابادان س************ت داره به مادرم زنگ زد گفت میخواد با من صحبت کنه پای تلفن گریه کرد گفت نمیخوای بیای خاله ات و ببینی من اصلا قصد نداشتم برم ابادان ولی بلیط گرفتم و رفتم رسیدم خونه شون به همه سلام کردم ولی دختر خاله ام رو ندیدم .دختر خاله من به خاطر چند تا بحث و گفتگوی خانوادگی چند سال بود که خانواده منو ندیده بود متولد 1365 بود و من 1372 ....خاله ام گفت حالا که عید دعوت شدیم پارک باهم بریم من هم باهاشون رفتم تو پارک دخترخاله امو دیدم برق دلم پرید منو عاشقی نه این من نبودم باهاش سلام کردم یه گوشه نشستم خیلی تغییر کرده بود باهاش دست ندادم خیی خجالت میکشیدم شب رفتیم خونه خاله ام یه شب گذشت برام من تو فکرش غرق شده شده بودم که یه پیام اماده واسه من فرستاد از اون پیام حس من بهش قوی تر شد دو سه روز گذشت ومن دیگه داشتم از خونه خاله ام میرفتم دم در داشتم کفش میپوشیدم دختر خاله ام گفت بازم سر بزن من هم بهش گفتم شما هم سربزنید کدورت ها رو بزارید کنار چیزی نگفت منم رفتم سوار ماشین شدم برم سمت ترمینال به ترمینال که رسیدم چند دقیقه بعد پیام داد گفت این چند روزه خوب بود گفت خیلی خوب بود تا حالا این قدر بهم خوش نگذشته بود از زمانی سوار اتوبوس شدم با هم حرف زدیم من بهش میگفتم خاله بهم گفت مگه من چند سال امه بهم میگی خاله گفتم چی بگم گفت اسمم و بگو منم گفتم چشم اون دیگه دل منو پیش خودش برده از اون زمان تا الان که سربازیمو تمام کردم با اینکه میدونم اشتباه ولی هستم باهاش تو این چند سال خیلی فراز ونشیب داشتیم دعوا کردیم قهر کردیم گوشی روی هم خاموش کردیم ولی من هنوز یک چیزو نتونستم هضم کنم وقتی دور میشد ازم انگار واسش مهم نبود دلتنگی هاش و حس نمیکردم ولی وقتی پیشم بود همش مینشست پیشم دستمو میگرفت انگار فقط منو میخواست نه احساسمو نه اخلاقمو ونه دلتنگیمو من خودمو به خاطرش تو خونه حبس کردم که نگاهم به کسی نیافته بهش میگفتم وقتی نیستی فقط پیامت ارومم میکنه میگفت یعنی من همش گوشی دستم باشه به تو پیام بدم خیلی ناراحتم کرد با این حرفش چه شب هایی که از گریه به خودم پیچیدم و گریه کردم از اینکه نمیتونم کلمه برای توصیف دوست داشتنش ندارم که بهش بگم میسوزم .خودمم خیلی عذاب وجدان دارم اونو درگیر خودم کردم ولی به خدا خودش این جرقه رو تو قلب من زد الان من هستم تیغ هایی که رو دستم کشیدم و اول اسمش که با تیغ رو دستم کشیدم نه این من نبودم منی که بیخیال از همه چیز زندگی میکردم نمیدونم عشق یا وابستگی ویا هوس به خدا زندگی نمیتونم بکنم بی اون نفسم داره بند میاد میخوام تمامش کنم ارامش میخوام کارم شده خیره بودن به گوشیم هرکس میتونه راهکاری به من بده دریغ نکنین... ازتون خواهش میکنم این متن و کامل بخونید و منو راهنمایی کنید...