با سلام
سعی میکنم کوتاه و مختصر بگم اما اینقدر پیچیده ست که شاید موفق نشم.
من لااقال از دید خودم آدم نرمالی بودم تا زمانی که ازدواج کردم و به ایشون هم علاقه داشت و وفادار هم بودم و خیلی نرمال بود رابطه تا اینکه مشخص شد ایشون با دوست پسر قبلی ش رابطه ده ساله داره و هنوز ادامه داره و ************ هم میکنن و فقط به دلایل خاصی با من ازدواج کرده. خوب با طلاق ظاهرا مشکل حل شداما من که احساس میکردم از جهنم رها شدم چند سالی مجرد و تنها زندگی کردم تا اینکه مجددا به خاطر اصرار خانواده و فشار اجتماعی و البته بیشتر به خاطر اینکه به خودم ثابت کنم هنوز هم آدم نرمالی هستم ازدواج کردم.
مشکلاتی که الان دارم خیلی عجیب و غریب هستند و مشخص شد که من اصلا آدم نرمالی نیستم دیگه.
اما دلایلی که من حس میکنم باعث این مسائل شد:
- بعد از ازدواج دوم خانمم پاشو کرد تو یه کفش که مادرم گفته حتی یک ثانیه نباید بزاری شوهرت بدون تو جایی بره. من از تمام دوستانم جدا شدم و دیگه نتونستم حتی کوهنوردی کنم با دوستانم.
- مشخص شد پرخاشگری های مجنونانه ای داشتن از قبل که در مورد من هم ادامه دادن که در حال حاضر با خوردن داروهای روانپزشک متوقف شده و تو ماشین به شیشه ها لگد نمیزنه.
- متاسفانه ساعت دوازده ظهر از خواب بیدار میشدن و به همین علت توقع داشت که من تا ساعت سه و چهار صبح بیدار بمونم که با توجه مسافت دور منزل و اداره اصلا توانایی این رو نداشتم و تقریبا سه بار در هفته تا ساعت چهار صبح گریه میکرد و دعوا میکردیم.
- با وجود اینکه میدونست کل دارایی من صد میلیون هست بنده رو به خاطر دسبند کلفت و سنگین طلا و اینا برد زیر بار سی چهل میلیون وام که واقعا ازش نامیدم شدم اما دیگه عقد خونده شده بود و با البته نصف جهیزیه رو هم به دوش من انداختن که رسم ما اینه.آدم زرنگ و مادی گرا مورد تنفر عمیق من هست.
- یکسال اول زندگی من مثل جهنمی بود که هیچوقت ندیده بودم و نشنیده بودم و باعث شد من از هرچیزی که بهش اعتقاد داشتم بکنم و فقط به فرار یا مرگ فکر کنم.
در حال حاضر ایشون که جهت شکایت از من پیش روانشناس رفته بود مستقیما به سمت روانپزشک معرفی شد و الان بعد از یک سال مصرف داروهای مختلف دیگه اون رفتار غیر انسانی رو انجام نمیده اما من هر بار که بهش نگاه میکنم تنفر عمیقی در عمق وجودم حس میکنم. با اینکه بسیار مهربان و مودب و نرمال به نظر میرسن اما من اصلا نمیتونم اعتماد کنم و اصلا به دلم نمیشینه و مشکلات عمیقی در زندگی من وجود داره:
- هیچ علاقه ای به برقراری رابطه جنسی با همسرم ندارم اما هرکسی از راه برسه ممکنه منو تشنه ی خودش کنه.
- با توجه اینکه به این نتیجه اعتقادی رسیدم که من فقط یک حیوانی هستم که وظیفه ش حفظ نژاد و گونه جانوری خودش هست احساس میکنم نیازی به این همه تقلا برای انتقال ژن خودم ندارم چون من عروسک خیمه شب بازی طبیعت نمیخوام باشم.
- هیچ علاقه ای به بوسیدن و بغل کردن ایشون ندارم و ایشون اتفاقا اصرار عجیبی در این کار داره که باعث چندش من میشه.
- من سه چهار روز که ماموریت میرم دلم برای هیچکسی از جمله ایشون تنگ نمیشه. کلا یادم نمیاد دلم برای کسی تنگ بشه.
- کلا نظرم راجع به ************ تغییره کرده و اون عملیات ت************ ت************ خوردن و ورود و دخول به چشمم یه جوری زننده میاد هرچند هنوز به دیگران بی میل نیستم اما شاید ************ اجباری باعث شده که اینطوری شده سلیقه ام.
- هیچگونه احساس وفاداری در خودم احساس نمیکنم.
- حساسیت من به زندگی به جایی رسیده که وقتی یک تکه گوشت میخورم به این فکر میکنم که چرا به موجود زنده رو کشتن که یک تکه از بدنش بشه یه وعده غذایی من و تبدیل به مدفوع بشه و عذاب میکشم.
- با توجه به اینکه یک بار طلاق گرفتم و آشنایان به زور باور کردن که من مورد خیانت قرار گرفتم نمیدونم چکار کنم به همین دلیل خیلی دوست دارم که به طور ناگهانی فوت کنم یا مفقود بشم.
- کل جریان ازدواج برای من مثل حمل کردن وزنه ی ناگزیری هست که باید روزانه روی شونه هام حمل کنم و حالا که به من فشار آوردن که بچه میخواهیم احساس میکنم با همون وزنه ی رو شونه یک دسته بیل را هم باید در جایی از خودم فرو و حمل کنم. با عرض معذرت
- کلا بسیار متنفر هستم از بچه دار شدن و وقتی بچه نوزاد میبینم حالم بد میشه و با خودم عهد میکنم هرگز بچه دار نخواهم شد.
- دچار اعتیاد به تریاک شدم به صورتی که این اعتیاد بدنی نیست اما هر یکی دو هفته یک بار مجبور میشم جهت فراموش کردن به سمتش برم و همواره در جنگ روانی برای پرهیز هستم.
- من کاملا متوجه هستم که از نظر شما من آدم پست به نظر برسم اما واقعیت اینه که من همینی هستم که الان تعریف میکنم و چیزی هست که در درون من بوجود اومده.
در حال حاضر زندگی من به این شکل میگذره که سعی میکنم تا دیروقت تو محل کارم بمونم که زمان کمتری در خانه باشم چون بی شباهت به عذاب جهنم نیست برام. سعی میکنم از زیر بار رابطه جنسی فرار کنم اما وقتی خفت میشم واقعا عذاب میکشم. ترجیح میدم خود ارضایی کنم.
به همون دلیلی که گفتم نمیتونم قبول کنم که برم بگم سلام من برای بار دوم طلاق میخوام.
با توجه به اینکه من هرگز ازدواج مجدد نخواهم کرد و فقط به دنبال رهایی از این زندگی هستم و خانواده ایشون بسیار سنتی و بچه دوست هستم تصمیم گرفتم به صورت مخفیانه عمل وازوکتومی انجام بدم تا خودشون به دلیل ناباروری من درخواست طلاق کنن.