نیاز نیست که یک ساعت به مرگم مانده باشد تا افسوس بخورم. همین حالا هم پر از افسوسم. ما در 50 سالگی دیگر 20 ساله نیستیم و فکر میکنیم که خیلی کارها را میتوانستیم در 20 سالگی انجام بدهیم که ندادهایم. همینطور در 60 سالگی هم 50 ساله نیستیم و حسرت 50 سالگیمان را میخوریم. همیشه زمانِ از دسترفتهای هست که در آن، آنگونه که باید نبودهایم و تا همیشه هم میشود حسرت چنین دقایقی را خورد. اما باید به این هم فکر کنیم که در 20 سالگی آدمِ 50سالگیِمان نبودهایم. در 50 سالگی زندگی را جور دیگری میبینیم و به همین دلیل شاید بشود، اندکی از این افسوس کم کرد. قدیمیها میگفتند: «معما چو حل گشت، آسان شود.» بله! روی سکوی 50 سالگی دنیا شکل دیگری است، پس نباید افسوس 20 سالگی را در 50 سالگی خورد. با این حساب که در هر لحظه دیدگاه ما نسبت به زندگی، چیز تازهای میشود که با لحظه قبلی متفاوت است و به این ترتیب اساسا شاید حسرت هم بیمعنی بشود. در هر سنی بالاخره به حکم ضرورتهای آن روزگار رفتار میکنیم، پس حسرت کمی بیمعنی جلوه میکند. افسوس همیشه وجود دارد، ولی با همین دلیلی که ذکر شد باید کمک کنیم تا فروکش کند.
اغلب اوقات هم به روز آخر فکر کردهام و نه ساعت آخر. در آن روز آخر هم حسرت نخوردهام. برای یک روز میشود توسن خیال را رها کرد و به فانتزیهایش فکر کرد، ولی یک ساعت زمان خیلی کمی است. لااقل اگر دوساعت باشد شاید بنشینم و یکی از فیلمهای مورد علاقهام را بیخیالِ همه حسرتها ببینم، ولی شما با ذکر یک ساعت، حتی مرا از تماشای فیلم محبوبم هم محروم کردهاید. در یک ساعت آخر تلاش میکنم تا محبوبم را ببینم و به او بگویم که چقدر دوستش داشتهام. اگر فرصت نماند برای دیدنش، ترجیح میدهم حرف آخرم را با موبایل یا تلفن نزنم که لطفش از بین برود...
بلد نیستم به کسی بگویم دوستت دارم
قطعا اگر میدانستم که یک ساعت دیگر بیشتر زنده نیستم، اول از همه از دست خودم دلخور میشدم که چرا در این سالها خیلی با خودم صادق نبودهام. خیلی چیزها را میخواستم که بیانشان نکردم، خیلی وقتها باید از حق خودم دفاع میکردم که نکردم، خیلی وقتها باید جواب خیلی از آدمها را میدادم که ندادم، ولی خب هرکس به نوعی تربیت میشود. برای من همیشه احترام به بزرگتر اصل اول تربیتی بوده، اما الان در جامعهای زندگی میکنم که شخصي به خودش اجازه میدهد که به من یا سایر اعضای گروه ناسزا بگوید، تنها به این خاطر که خواستههایش برآورده نشده است. اگر به گذشتهام نگاه کنم، خیلی حرفها را به خیلیها باید میزدم و نزدم. مثلا به پدر عزیز و مرحومم باید میگفتم: «میدانم که مرا دوست داری. اما کاش این را نشان دهی.» پدرم به برادرم و خواهرم عشقش را نشان میداد، اما من همیشه منزوی و تنها بودم. اگر به گذشته برگردم، باید به مادرم میگفتم: «میدانستم که مرا دوست داری، اما باید کمی بیشتر از کتابها، نوشتهها و آرزوهای شخصیات مرا هم میدیدی.»
به خواهرم میگفتم: «من موظف نبودم مادر تو باشم، چون فقط هفت سال از تو بزرگتر بودم، اما سرنوشت کاری کرد که همیشه نسبت به تو احساس گناه کنم، چون تو همیشه بیمار جسمی بودی و باید رعایت حالت را میکردم.» به برادرم میگفتم: «میدانم که تک پسر خانوادهای، ولی همه دارایی پدر و تصمیمگیریها از آن تو نبوده و از نظر حقوق شرعی و اسلامی من هم در همه مسائل مربوط به خانواده حق تصمیمگیری دارم.»
به همسرم میگفتم: «میدانم که مرا دوست داری، اما یادت نرود که با یک نویسنده ازدواج کردهای و خودت خواستی که همسرت نویسنده باشد و برای یک نویسنده قلمش از همهچیز مهمتر است و اگر قلم یک نویسنده را بشکنی، دلش را شکستهای...»
به مدیران تئاتری و سینمایی کشورم میگفتم: «میدانم که شما در عرصه قدرتید و مرا دیوانه میپندارید که چرا 25 سال است که سماجت میکنم و قلمم را زمین نمیگذارم، اما شما رفتنی هستید، چون میز شما دوست دارد مدام آدمهایش را عوض کند. پس شما آمدهاید که به من هنرمند کمک کنید تا اثر هنری پدید آورم، نه این که تحقیر شوم و یا به شما باج بدهم.»
به بازیگر 26 سالهام میگفتم: «اگرچه شش ماه با تو تمرین کردهام و خوب بازی کردهای و اگرچه اولین نقش صحنهای معتبر تو بود، اما نباید غرور باعث شود که به کارگردانت توهین کنی و فکر کنی که میتوانی مثل مادر یا معلمت سر او فریاد بکشی. کارگردانت میخواهد تو بدرخشی و تو این را نمیفهمی و هرگز نخواهی فهمید و یک آدم معمولیِ بازاری میشوی و یک روز میمیری در حالی که میتوانستی ستارهای باشی و بعد بمیری.»
و مهمتر از همه، اگر دنیا رهایم کند، فقط دخترم، بهاره کنارم باشد برای من کافی است. اما دلم میخواست به او بگویم: «زود قضاوت نکن. گاهی رنجها آدم را میسازند و من برای رنجهایم مثل یک گنج با ارزش، احترام قائلم.» دلم میخواست احترامم را به عزیزانی كه قبلا در كنارم بودند و الان نيستند، در زمان حیاتشان بیشتر اعلام میکردم، اما نشد. یا من خجالتی بودم و یا جامعه این خجالت را دوست داشت. و اکنون هم دلم میخواهد به دوستدارانم بگویم: «ناراحت میشوم اگر گاهی مرا دوست نداشته باشید، اما بدانید که این کارهایی که در زندگی انجام دادهام همه آن کارهایی بوده که بلد بودم. من بلد نیستم رمان عامهپسند بنویسم، اما شعرهای خوبی میگویم که شاید شما نخواندهایدشان. بلدم نمایشنامههای خوبی بنویسم که تماشاگر را درگیر کند. بلدم با بازیگر کار کنم تا روی صحنه بدرخشد. بلد نیستم پولم را از رئیسی بگیرم و یا از حق مسلمم دفاع کنم، اما بلدم در قصه یا نمایشنامهای تا ابد تاریخ آبروی آن رئیس یا مدیر را ببرم. و بالاخره این که بلد نیستم به کسی بگویم «دوستت دارم» اما هم زنم و هم مادر. از بچگی رویاپرداز خوبی بودهام، پس حس لطافت شاعرانه در من نفس میکشد، پس بلدم دوست داشته باشم. گاهی آرایش میکنم، گاهی موهایم را رنگ میکنم، مانتوی نو میپوشم تا فقط یک نفر، یک نفر، مرا چیزی جز آن چيزي كه در ظاهر هستم، ببیند. ولی بدبختی دختربزرگ خانوادهبودن همین است. همیشه هماني كه بودي.
اما دلدار نیستم. این تنها حسرت بزرگ زندگی من است. حتی دلدار دخترم نیستم. حتما این بار هم تقصیر من است که رموز دلبری را یاد نگرفتهام. اما این رموز را روی صحنه خوب نشان میدهم. و همین برایم کافی است که من در اتاق تاریک فرمان مینشینم و مردم به عشقها، حسرتها و آرزوهای من روی صحنه میخندند و یا با آن گریه میکنند. همیشه به دخترم میگویم: «شاید زندگی معمولی سهم من نبود، اما حرف زدن درباره بهترین شیوههای زندگی کار من است. بهترین شیوههای عاشقی، بهترین شیوههای مادری، بهترین شیوههای فرزندی و بهترین رموز دلبری...» انشانویس خوبی بودهام، ای کاش دروس عملیام بهتر بود...
نگاه به زندگی و نوع اعتقادات افراد، پاسخ به این سوال را متفاوت میکند. به صورت طبیعی وقتی این سوال پرسیده میشود که اگر یک ساعت تا پایان عمر داشتی، بر چه افسوس میخوردی و یا از چه کاری راضی بودی و دوست داشتی آن را ادامه دهی، باید در پاسخ فهرست کارهای بد را ردیف کرد و فهرست دوستان بد و البته لیست زغالهای خوب را و گفت افسوس میخورم، چرا این کارها را کردهام و یا در مقابل باید لیست کارهای خوب و اخلاقی و دینی را اعلام کرد و گفت که اگر وقت داشتم، این کارها را جایگزین میکردم. این یک پاسخ رسمی است که همیشه از کودکی یاد گرفتهایم که اینگونه پاسخ دهیم. درست مثل پاسخ به سوال معروف علم برتر است یا ثروت که حتما معلم بیل گیتس هم به او یاد داده است که بگوید علم! اما واقعیت این نیست. اگر یک ساعت آخر عمر، 20 سال هم تمدید شود، تقریبا همهمان همان خواهیم بود که بودیم. اصلا بشر غیر معصوم یعنی کسی که به دنیا آمده تا کارهای خوب و بد بکند. به همین دلیل هم هست که همه ما تا وقت داریم همینیم که هستیم. موجودی با کارهای خوب و بد. با هر تعریفی که از خوب یا بد داشته باشیم. چه دلیلی دارد که در نیم ساعت پایان عمر کس دیگری بشویم؟ اگر از تعارفهای معمول علم بهتر است یا ثروت بگذریم، بهترین جواب به این سوال این است که آن آدمی که یک ساعت فرصت زندگی دارد باید از همان ساعت لذت ببرد و بر هیچ چیز گذشته عمرش افسوس نخورد. اگر کسی در زندگی به این اوج برسد که هیچ وقت بر گذشتهاش افسوس نخورد، بهترین و زیباترین و لذتبخشترین آینده را میتواند برای خودش ترسیم کند. افسوس خوردن به گذشته از بدترین کارهاست که هرکس گرفتار آن شد، هم گذشته را از دست میدهد و هم آینده را. حتی اگر نیم ساعت وقت زندگی داشته باشد، بهترین کار این است که افسوس گذشته را نخورد. نیم ساعت وقت بسیار زیادی است. داستایوسکی در کتاب معروف «ابله»اش داستان کسی را نقل میکند که نیم ساعت تا اعدام فرصت داشته. وقتی که به او خبر میدهند که مورد عفو قرار گرفته، از برنامههای مفصل و دقیقش در آن نیم ساعت تعریف میکند که چگونه برای دقایق آن برنامهریزی کرده بود. شاید همین که به اعتقاد من در آن یک ساعت پایانی نباید افسوس هیچ چیز را خورد و باید لذت برد، خود بهترین روش برای همیشه زندگی آدم باشد. توصیه به نیکویی و خیر و کارهای خوب شناخته شده هم بازیای است که چون پر از ظاهرسازی است، خودش بدترین کار زشت است. اگر خدای نکرده، واقعا چنین موقعیتی برایتان پیش آمد که یک ساعت وقت داشتید، تنها توصیهای که میکنم این است که به مخاطبانتان بگویید، همانگونه که بودید، بمانید. تظاهر و فریب و ریا و افسوس برآنچه که رفته است، همان جهنمی است که هیزمش تر و خشک زندگی را میسوزاند.
در پایان و از همه مهمتر اینکه، آخر این چه سوالی است؟ کی تا حالا فهمیده یک ساعت آخر عمر است؟ تازه اگر کسی هم بداند کجا حوصله دارد این همه راه برود و به این سوال پاسخ بگوید؟ این سوالها برای سرگرمی وال فیسبوک شاید مناسب باشد، اما در عالم واقعیت باید زندگی را با نگاه به آینده و بیافسوس گذشته سامان داد...
افسوس هیچوقت خوردنی نیست
من نه یک ساعت مانده به مرگ، که هیچ وقت حسرت هیچ چیزی را نمیخورم. افسوس، هیچ وقتی خوردن ندارد! هر آن چیزی را که تا این لحظه خواستهام و فکرش را میکردهام و خدا هم صلاح دیده به دست آوردهام. اصولا آنچه را که دلم خواسته، همیشه انجام دادهام و هرگز مدیون دلم نیستم. هیچ عقدهای هم به دلم نمانده که فکر کنم باید به چیزهایی میرسیدم و مثلا کهولت کردم و نرسیدم.
خیلی وقتها باید چیزی را میخریدم و با خریدش تا یکماه بیپولی میکشیدم، اما چون دلم گفته بود، این کار را میکردم. هیچوقت نشده که فکر کنم که چه خوب است که برگردم به دو یا سه سال قبلتر. چون میبینم همیشه هرکاری را که دوست داشتهام انجام دادم و مطمئنا همهاش هم درست نبوده ولی خب تصور میکنم که خیلی هم راه را اشتباه نرفتهام. و اگر قرار باشد یک ساعت دیگر بمیرم، راضیام. چون هر چیزی را که خواستهام به دست آوردهام. حسرت هیچ حرفی هم در دلم نمانده. رفتارم همیشه طوری بوده که تکلیفم با خودم روشن بوده. یا کسی را دوست داشتهام و یا نداشتهام. اگر کسی را دوست داشته باشم، از گفتن این علاقه هیچ ابایی ندارم و اگر هم دوست نداشته باشم، طوری رفتار میکنم تا این را بفهمد. هرکسی محبتی به من کند تا چند برابرش را جبران میکنم و از این بابت هم مطمئنم که محبتی به کسی بدهکار نیستم.
یک ساعتِ فرهنگی
وقتی فکرش را میکنم که فقط یک ساعت از زندگیام باقی مانده و من کارهای نیمهکاره بسیاری دارم که باید تمامشان کنم، دیگر به این یک ساعت باقیمانده فکر نمیکنم، چون همیشه همینطوریاش هم از هر برنامهای که دارم یک ساعت عقب هستم، حالا اگر بخواهم به یک ساعت آینده فکر کنم که...
گوشی تلفن را برمیدارم و شماره ناشری را که مدتهاست مجموعه شعرم را برای انتشار بهشان سپردم میگیرم؛ جواب سوالم را میدانم، اما باز هم منتظر میمانم، صدای آن طرف خط میگوید که هنوز وقت نکردهاند که شعرهایم را بخوانند و همچنان باید منتظر بمانم. حرفی نمیزنم و گوشی را میگذارم، دیگر برایم مهم نیست منتشر بشود یا نه!
همیشه دوست داشتم وقتی هستم؛ شاهد انتشارکتابم باشم؛ روی پیشخوان کتابفروشی وراندازش کنم، دست بگیرم ورقش بزنم، اما حالا که وقتی نمانده؛ دیگر برایم کتاب خودم آنچنان مهم نیست، چون من هم مثل باقی شاعران بیکتابی که...
اما در این فرصت کوتاه تنها چیزهایی که برایم مهم هستند، همه کسانی هستند که دوستم دارند و من دوستشان دارم، چون همیشه مسافت مکانی من با دوستانم زیاد است و فرصت دیدار فراهم نیست. در پست کوتاهی که در وبلاگم مینویسم، از همه دوستان خداحافظی میکنم و از دوستانم برای تحقق بخشیدن به آخرین آرزویم کمک میخواهم.
چون نمیخواهم کتابهایم در کتابخانه شخصیام خاک بخورند و بعد ازسالیان سال هر از گاهی نوه برادر و یا خواهرزادهام بیایند و دستی به کتابها بکشند و کتابی را ورق بزنند و بعد خیلی زود کتاب را سر جای اولش گذاشته یا نگذاشته از کتابخانهام بیرون بزنند؛ تصمیم میگیرم که کتابخانهام را تبدیل به کتابخانه عمومی کنم تا همه از این امکانی که من سالیان سال برایش زحمت کشیدهام، استفاده کنند.
و برای عضویت در کتابخانهام هم مبلغ سالانهای را در نظر میگیریم که هم هزینه بهروزکردن کتابخانه فراهم شود و هم از این راه سالانه برای انتشار کتابهای شعر و داستان شاعران جوان بودجهای فراهم شود.
شک ندارم که هنوز چند ثانیه از گذاشتن آخرین پست وبلاگم نگذشته است که هم ناشر زنگ میزند که بيا کتابتان را قرار است چاپ کنیم و هم دوستانی که میخواهند با این کار در آخرین آرزوی من سهیم شوند!