دلم میخواد یه بار دیگه از اول متولد بشم
تو یه خانواده ای بزرگ شم که رضا توش نباشه . از بچگیم رضارو دوست داشتم رضا پسر خالمه هردومون همدیگه رو دوست داریم
اما من مطمئنم که هرگز بهش نمیرسم . منو اون پسرخاله ام بابش پسر عموی مامان منه و نسبت فامیلی منو رضا جوریه که احتمالا اگه باهم باشیم بچه مون یا کور میشه یا کچل
مامان بابامون مخالفن . اختلاف سنیمون کمه دوسال از من بزرگتره وقتی من به سن ازدواج برسم اون هنوز سنش کمه. کار نداره سربازی نرفته حتی لیسانسم نداره
کلی دلیل وجود داره که بهم نرسیم اما دوسش دارم
دلم میخواد فراموشش کنم اما نمیدونم چجوری
کاش میشد یه کاری کرده زمان زود بگذره . کاش میشد یه کاری کنم که دیگه نیاد به خوابم . قلبم بادیدنش تاپ تاپ نکنه وقتی اسمش اومد صدام نلرزه
حتی اطرافیانمون فهمیدن که ماهمدیگه رو دوست داریم
ای کاش حداقل بهم پیشنهاد دوستی میداد خاک توسره گیجش میگه من تورو واسه ازدواج میخام مثل پسرای دیگه دنبال رفاقت نیستم رومم نمیشه خودم بهش پیشنهاد بدم
ولی من باید فراموشش کنم چون دیگه دارم اذیت میشم اصلا از ذهنم بیرون نمیره مشکلم اینه که راه فراموش کردنشو بلد نیستم
خدایا ببین چی به روزم آورده که بخاطر اون ساعت 2 دارم چرت و پرت مینویسم