نمایش نتایج: از 1 به 1 از 1

موضوع: دلخوشی در زندگی

1269
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    دلخوشی در زندگی



    دلخوشی در زندگی

    عادتي دارم كه احتمالا از یک روز خیلی دور سرچشمه می گیرد که همین جور نشسته بودم توی خانه و برای خودم خطی می نوشتم که بگویم زندگی آرام تر از لحظه ها و حس هایی که من تجربه می کنم، می گذرد. همان ها بود که کار دستم داد و برای ذهن 15-14 ساله ای که هزار و یک دغدغه دارد اما نمی داند چه کارشان کند، تبدیل به رویا شد. نوشتم، نوشتم، نوشتم. از زمین، از آسمان، از آدم هایی که می بینم و نمی بینم. آن نوشته ها را کمی بعدتر که یاد گرفته بودم اصول داستان نویسی چیست، یک جوری می نوشتم که شبیه داستان شوند و هر مرحله ای که می گذراندم، برایم ردشدن از یک دنیای هیجان انگیز بود. نمی دانم از آن رویا فاصله گرفتم یا از زندگی خوشایند، اما آن نوشته ها، تبدیل به رونوشت روزمره هایی شد که تجربه می کردم. گاهی داستان وار و گاهی شاکی، گاهی مهربان و گاهی پرخاشگر. گاهی شکل همان روزهایم می شد و گاهی اصلا معنایی پیدا نمی کرد، از بس که ذهن آشفته ای آنها را خط خطی کرده بود. توی آن روزها، که کلمه ها را استفاده می کردم تا از آن من شوند، فکر نمی کردم یک روز می رسد که آن نوشته ها برایم حکم تعجب صادر می کنند و دلم را برای خودم می سوزانند. اما این طور شد.

    در حال جمع وجورکردن اتاق بودم، اتاقی که انگار مرتب شدنی نیست و به مجموعه ای از این دست نوشته ها رسیدم. داستان هایش مرا متعجب کرد، انگار که خود این روزهایم باشد که زندگی اش را می نویسد. روزمرگی هایش مرا ترساند که چقدر معصوم بودم و چقدر ذهنم توی این دنیا، از بی تجربگی هایش شاکی بود. خط خطی های بی منطق و بی مفهومش خنده ام انداخت و موقع خواندن، لحظه های نوشتن آن خط ها توی ذهنم می آمد و حال آن لحظه را می ساخت و من، شبیه به من شده بودم وقتی که با فاصله به خودش نگاه می کند. لحظه های خوشایندی است این لحظه ها، پیچیده در لفاف ترس و هیجان، رسیدن به آن لحظه که انگار خودم را بیشتر از قبل می شناسم، با تکیه بر تمام آن حس هایی که فراموش کرده بودم یا جایی در من گم شده بود.

    نوشته بودم؛ فلانی از فلانی بدش می آید، اما الان نه. روی کاغذ نقاشی کرده بودم، یادم هست که نشسته بودم و دو نفر توی کافه با صدای بلند حرف می زدند و من یکی از جمله های بامزه شان را نت کرده بودم بالای نوشته ام که یعنی چقدر بامزه. نوشته بودم؛ تو از متن کدوم رویا رسیدی و هزار و یک خاطره سرد و آزاردهنده توی ذهنم جان گرفته بودند. اما الان که می خوانمش، بیشتر از آن که خاطره ها سرد باشند و من آزار ببینم، احساس دختربچه ای را دارم که باورش نمی شد از آن سختی ها جان سالم به در ببرد، اما حالا زنده است و از این زنده بودن تعجب می کند. نمی داند خوشحال باشد، ناراحت باشد، آرام باشد، یا حتی بترسد. اما این احساس زنده بودن، احساس دوام آوردن، احساس جان به در بردن، آن قدر شیرین و خوشایند است که نمی شود لحظه ای آن را فراموش کرد. دلخوشی در زندگی
    نكته مهم: حالا شما بنویسید، بنویسید که از این دست نوشته های عجیب توی گوشه و کنار زندگی تان دارید؟ دست نوشته هایی که انگار به هیچ هدفی نوشته نشده اند الا آن که یک روز از گوشه ای بیرون بیایند و خودت را، به خودت بیشتر بشناسانند.


    اعلام رسمی خوشبختی
    خوشحالم، چون فهمیدم برای خوشحال بودن گاهی بهونه های بزرگ لازم نیست! همین که بشینی و نگاه کنی و گوش بدی به حرفایی که به تو هیچ ربطی ندارن فقط خوشحالت می کنه، چون می بینی بین اعضای خانواده ته. خوشحالی که می گن و می خندن، تو فقط نگاه می کنی، اما اصلا تو بحث نیستی، فقط لذت می بری از این که هستن، سالمن، حرف می زنن، گاهی اخم می کنن و از هم دلخورن، گاهی تو نگاهشون فقط عشق رو می شه پیدا کرد... مهم اینه که هستن، شاید بهونه کوچیکیه و اصلا به چشم نیاد، اما یه دلیله واسه خوشحالی واسه خوشبختی. حتما که نباید بابا روز تولد مامان رو یادش بمونه، یا مامان همیشه با لبخند از بابا استقبال کنه! همین که هستن کافیه. گاهی دعواهاشون هم بهم احساس خوشبختی می ده، همین که هنوز از بعضی اخلاق های بعد 31 سال زندگی ایراد می گیرن، نشون می ده هنوز برای هم بی تفاوت نشدن، به هم عادت نکردن، عشق هر روز با کبریتی که مامان می کشه تا زیر سماورو روشن کنه تو خونه گر می گیره و شروع می شه. آره من رسما خوشبختم... با همه قصه ها و غصه هایی که دارم، رسما خوشبختم.
    می گن از دلخوشی هامون بگیم، شاد باشیم، انگیزه داشته باشیم، امید داشته باشیم؟ دلتون خوشه؟ ناراحت نشین، ولی خیلی وقته کار از این حرف ها گذشته. این نسلی که شما می خواهید کمکش کنین شاد زندگی کنه خیلی وقته پشت دست شعارهاش رو داغ کرده که دیگه شعار نده. می گین باید زندگی کنیم، شاد زندگی کنیم، آخه چطوری؟ چطوری می شه شاد بود لابد با گاززدن سیب اونم با پوستش؟! اصلا شما راهشو بگین ما شاد زندگی کنیم. به خدا تو این سن حوصله ام از همه چی سر می ره. اگه دلخوشی فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب باشه، چه آدم دلخوشی هستم من. به دوستم مي گم لطفا امید نده به ما که وقتی این طوری حرف می زنی حرف هات بوی نصیحت های روی تاقچه مادربزرگ رو می دن، نکنه یواش یواش به تو هم باید بگیم «خاله جون نه دوست جون!»


    کافه ای که با من است
    گفتيم از دلخوشی بگوییم. زندگی كه وارد مرحله متاهلی می شود خیلی از عادات مجردی هم می رود پی كارش.
    سال ها بود كه كافه می رفتم و دوست می داشتم فضایش را، قهوه هایش را، خواندن دو خط شعر اما هوم.
    ازدواج كردم؛ زندگی تازه، دلخوشی های تازه. عادتم هنوز با من است، اما تعدیلش كرده ام. پنج شنبه ها صبح، یك یا دو ساعت، كافه ای دنج، آخر تنهایی، همان تنهایی كه می گویند گاهی خوب است. همه می دانند، همه آنها كه به ریتون (نام كافه) می آیند كه من را كه می بینند پنج شنبه است، صبح است و گاهی كه روزمرگی و كارهایش نمی گذارد كه بروم، سراغم را می گیرند. عادت كرده ایم به یكدیگر. البته که فقط پنج شنبه ها نیست و روزهای دیگر هفته با همسرم گاهی به آنجا می رویم. این هم از عادتی (علاقه ای) كه می شود نامش را دلخوشی گذاشت.


    سوتی ها یادت نره
    نوشتن از شادی ها اون قدرام که فکر می کنی آسون نیست. نه، بذار یه کم راحت تر به موضوع نگاه کنیم. حتما برات پیش اومده که توی خیابون یا تاکسی تنها بودی و با مرور یه خاطره بامزه یه لبخند گوشه لبت نشسته و بقیه یه جوری بهت نگاه کردن. گاهی وقت ها هم مشکلات میان، و این قدر زیادن که نه می شه حلشون کرد و نه می شه ازشون فرار کرد. به جاش می شه بهشون زبون درآورد. (یه عکس العمل عالی). این کاریه که من خیلی وقت ها انجامش می دم. تو این کار یه آرامش خاصی هست. می شه به جای این که از حماقت هات حرصت بگیره، به حماقت هایی که کردی، به خنگ بازی هایی که از خودت نشون دادی بخندی. باور کن می شه خیلی سخت نگیری. شاید با خودت بگی اینها همش شعاره یا الکی خوش بودنه. ولی مطمئن باش جواب می ده. مسافرت های کوچولویی رو که با دوستات می ری فراموش نکن، دوست ها بخش مهمی از زندگی هستن، چرا که باهات تو خیلی از موارد هم فکرن و وقتی باهاشون هستی دغدغه هات کمتره. سوتی ها یادت نره. ما توی خوابگاه سوتی هامون رو روی یه برگه نوشته بودیم و آخر دوره مون همه ازش یه کپی گرفتیم. حالا اون سوتی ها به دیوار اتاقمون چسبیده و هر بار که چشممون بهش می افته کلی می خندیم. یا می تونی هر چند روز یه بار به مامانت بگی یارانه مو بده و منتظر عکس العمل های جالبی باشی. یادت باشه شاد بودن اون قدرام سخت نیست، حتی اگه به اندازه همون لبخندی باشه که توی سطور اول گوشه لبت نشست بازم می ارزه. این روزها رفتن به سينما هم یه بهانه خوب واسه خندیدنه. پاشو. به خودت بیا. بخند. بی خیال دنیا شو، چون مي گن ارزش غم نداره. تو زندگي، به چي مي گيم دلخوشي؟


    تقدیم به: عشاق لیموناد

    روزهای تابستان، گرم و طاقت فرسا می گذرند. البته گروهی هستند که نه به خاطر خوشایندبودن گرما، که به دلیل فرار از سرما حال خوبی دارند و این روزها را آرام تر می گذرانند. آن گروه را رها کنیم که همان ها هستند که از اردیبهشت لذت می برند و ما را با آنها چه کار! اما گروه دیگری هم هستند که نمی دانند در گرمای کلافه کننده بالای 40 درجه چطور زندگی بگذرانند و بطری های آب معدنی هم به اندازه کافی دردشان را دوا نمی کند، آنها حالشان خوب نیست. پس بگذارید با اجازه همه شما، این مقاله را تقدیم کنم به آنهایی که در این گرمای ناخوش، از زندگی گریزان شده اند و منهای در آغوش گرفتن کولر و دم به دم خوردن لیموناد و شربت لیمو، بهانه ای برای خوشبختی ندارند. آن وقت پای اهالی لب کارون یا حاشیه خلیج فارس هم به میان می آید و ما باید شرمندگی غر زدن 40 درجه را جلوی آنها به جان بخریم و عرق شرم بریزیم که آن بدبخت ها چه می کشند. اما خب، چه کنیم دیگر، اصلا بیایید و شما که در گرمای بیش از 40 درجه زندگی می کنید، بیشتر از این تقدیم سهم ببرید. من چه می دانم آخر، که وقتی روی کاغذ صفحه ای را تقدیم می کنی به یک نفر، او باید چطور این تقدیم را جدی بگیرد و از آنِ خودش بداند.
    اما خب، این تقدیم را از آنِ خود بگیرید، بروید برای خودتان یک لیموناد سفارش بدهید، به لیموهایش نگاه کنید و بگویید اگر تو را نداشتم، الان چی کار می کردم؟ حالا يه مقداري هم پول داده اید، به هر حال اتفاق خوبی نصیبتان شده که ارزشش را داشته است.


    حریم خصوصی متغیر
    بعضي از آدم ها تعریف حریم خصوصی را نمی دانند. گاهی هم می دانند، اما به نفعشان نیست به آن توجه کنند. کاری به کار آنها نداشته باشید، به قواعد حریم احترام بگذارید، به موبایل دیگران دست نزنید، دفترچه هایشان را ورق نزنید، توی لپ تاپ و موبایلشان فضولی نکنید، به کیف هایشان سرک نکشید و در نهایت، بدون رودربایستی از آنها بخواهید که به حریم خصوصی شما هم احترام بگذارند. این اتفاقات، از دست اتفاقاتی نیست که به خاطرشان ناراحت شوید، اما به روی خودتان نیاورید. ساده بگویم؛ رودربایستی بردار نیستند، باید جدی شان بگیرید. شاید همین آدمی که امروز موبایلتان را وارسی می کند، فردا هزار و یک حریم دیگر را زیر پا بگذارد، مطمئن باشید اگر جلویش را نگیرید، از او برمی آید.


    سرزمین آتش
    این ماجرا که ماییم و فصل گرم سال و آن چه به نام فصل خوب فروش نام می برند یک طرف، تفریح های تابستانه کیش یک طرف دیگر. تابستان های کیش، تابستان هایی رویایی و خوشایندند. گرمای آزاردهنده دارند، همراه با نشستن کنار اسکله آن هم دم دمای غروب، ماء الشعیر خنک و آب معدنی تگری، اینها از آن دست بهانه های ساده خوشبختی اند که کمتر نمونه شان را پیدا می کنید. اما خب، باید به جیب مبارک هم استراحت بدهید. شما را نمی دانم، اما شخصا بلد نیستم سر از کیش دربیاورم و حساب و کتاب خرجم را داشته باشم، از شما چه پنهان اهل خرید و چرخ زدن در پاساژ هم نیستم، اما یکهو چشم باز می کنم و می بینم؛ قبلا یک پولی داشتم، الان دیگر ندارم.

    هنوزم عشق محبوبه
    یک لحظه به دوروبری هایتان نگاه کنید و از خودتان بپرسید آنها درباره عشق چه فکری می کنند، درباره ارتباط دو آدم، درباره آن تصویرها و نگاه ها که همیشه با خودتان فکرش را می کنید. این، می تواند سوژه ای باشد برای خودش. همین الان، در میان دوروبری هایم کسی را می شناسم که می گوید: عشق، بی معنی است، اما تپش تندتر قلب و خجالت و کمی رودربایستی را قبول دارد. ببینید اصلا در جهان دوروبرتان، آدم های دوروبرتان، کسی هنوز به عشق باور دارد؟
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  2. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد