نوشته اصلی توسط
nnmm
از وقتی بچه بودم یادم میاد ک همیشه جلو خواسته هام کوتاه میومدم
کم میخریدم کم میپوشیدم
ب مامان بابام کمک میکردم حتی شبی ک امتحان داشتم
هیچوقت نمیفهمیدن ک کی دردم میاد کی ناراحتم چون همیشه میخندیدم
اما الان کم اوردم
یجورایی انگار وظیفمه ک همه کارا با من باشه
باید چایی بیارم اشپزی کنم ب مامان کمک کنم ب دعواهای بابام گوش بدم و جیکم در نیاد
باید چیزای بیخود مثل النگ دولنگ جوونی نخرم
باید لباس رسمی بپوشم
باید همیشه ب مامان بابام چشم بگم
میدونید با اینکه این کارا رو میکنم اخر سر ی ایرادی ازم میگیرنو هی تو سرم میزنن
خب منم گاهی دلم میخواد لباسی ک دلم میخوادو بخرم و بپوشم اما...
خواهرم هر چی میخواد میخره ب اینم کاری نداره ک مامان بابام پول دارن یا ن اما من همیشه باید کوتاه بیام چون واسه من پول ندارن چون من باید مراعات جیب بابا رو بکنم
گیر کردم بین احترام اونا و احترام خودم