سلام،من یه دختر 16ساله هستم ک از وجود یه احساس توی قلبم رنج میبرم..حدودا 4سال پیش بود ک ما ب همراه یکی از اقواممون ب یه سفر دو روزه رفتیم ،ک پسرشون هم ک یه سال از من بزرگتره توی این سفر همراهمون بود، ما از بچگی با هم ،همبازی بودیم و رابطه ی نسبتا نزدیکی باهم داشتیم،و من هیچ وقت احساس خاصی بهش نداشتم تا اینکه توی اون سفر به یه احساس عجیبی نسبت ب اون پی بردم مثلا بعد از اون سفر دلم خیلی براش تنگ شد و وهر روزمو با فکر اون شب میکردم ،اون همیشه از یه دختر دیگه حرف میزد ک عاشقش بود ولی خوب حرفاش طوری بود ک فکر میکردم میخواد منو امتحان کنه.مثلا میگفت من دوسش دارم ولی اون آرایش میکنه من از دخترهایی ک آرایش نمیکنن خیلی خوشم میاد!وبه من نگاه میکرد منم دختری بودم ک هیچ وقت آرایش نمیکردم ...من رابطه صمیمی با مادرم دارم این موضوع رو با اونم در میان گذاشتم مامانم میگفت اونم بعضی موقع ها رفتار عادی نداره مثلا تو ی جمع به من نه نگاه میکرد، ن حرف میزد و حتی اسم من رو هم نمیاورد ب قول مامانم من شبیه ی منطقه ممنوعه بودم براش..با من هیچ وقت حرف نمی زد هر وقتم حرف میزد درباره ی اون دختره میگفت منم همیشه تو خواب خوش خودم بودم و شب و روزم و با فکرش میگذروندم....فک میکردم میخواد منو امتحان کنه ..من خیلی غرورم برام مهمه و هیچ وقت احساسمو تو ی حرفام و کارام نشون نمیدادم همیشه می گفتم من مث خواهرت یا باهاش هر وقت حرف میزدم می گفتم که امیدوارم بهش برسی!تا اینکه فهمیدم که فکرش باعث شده ک حتی درسم روهم نمیتونم بخونم. تا اینکه یه بار توی مهمونی دیدمش دوباره حرفاش مث همیشه بود ولی طوری با احساس حرف میزد و از اشک هایی ک برای اون دختره می ریخت میگفت ک من خورد شدم...از درون شکستم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط در مقابلش لبخند میزدم و گوش میدادم حرفاشو جلوی بقیه هم میگفت ولی یه سری حرفا دردو دلایی رو ک برا او دختره نوشته بود فقط ب من نشون داد و نذاشت هیشکی ببینه گفت من تنها کسیم ک میخواد اونهارو بخونه ..خوندمش خیلی با احساس بودن یه جورایی با اون نوشته ها تیر خلاصی رو زد و بهم ثابت کرد که من 4سال تو خواب خوش بودم و اون هیچ وقت دوسم نداشته...اون شب تا صبح خواب نرفتم ..تا صبح فقط میلرزیدم تا چند روز بعد نا خودآگاه اشکام می ریخت...ولی خوب دیگه نمیخواستم غرورم بشکنه ..تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم ...این رفتارم برای همه عجیب ک چرا دیگه درمورد اون حرف نمی زنم....منم همش میخندیدمو می گفتم اون بچه بازیا دیگه تموم شد اونم الان مث بقیه است...تا چند وقت حالم بهتر بود..ولی هر وقت الانم دوباره می بینمش حالم بد میشه...دلم براش تنگ میشه..ولی خوب از این احساس بی سر وته رنج میبرم....هر چند خودمو سرگرم میکنم که بهش فکر نکنم ولی خوب بیرون نمی ره فکرش ک نمی ره....واقعا کلافم نمیدونم دیگه باید چیکار کنم.....خواهش میکنم کمکم کنید....