سلام. مشکلی اخیرا برام پیش اومده که تمام زندگیم رو تحت شعا قرار داده
دو سال پیش با پسری آشنا شدم ولی ابتدای رابطه هیچ حسی بینمون نبود و یه رابطه معمولی بود. یعنی به ازدواج باهاش اصلا فکر نمیکردم و حتی چیز محالی میدونستم
ولی کم کم اون احساس بوجود اومد و بهش علاقمند شدم. تا جایی که حتی یک لحظه هم نمیتونستم بدون اون زندگی کنم یک وابستگی شدید بهش داشتم. برای اونم همین طور بود ولی احساسات من قوی تر بود.
همیشه احساس میکردم که سایه یه غریبه تو رابطم هست چون اون پسر بعضا بم کم محلی میکرد و خیلی براش گفتن دوست دارم سخت بود ولی از نظر وقت هیچی برام کم نذاشت. از رابطش با دختر قبلیش هم گفته بود که با اون خانوم قرار ازدواج داشته و به خاطر مسائلی دیگه چیزی ینشون نیست. چندین بار هم بهش گفته بودم اگه قراره با اون ازدواج کنی به من بگو تا از رابطه خارج شم و بیشتر از از این دل نبندم ولی همیشه منو از اینکه کسی تو زندگیش نیست مطمئن میکرد. یکی دو بار با حالت گریه ازش خواستم که اگه کسی هست و میدونه که ازدواج ما ممکن نیست بهم بگه ولی همیشه میگفت نه کسی به جز تو نیست.
یه مدت بود دیگه کمتر شده بود رابطمون و اونم بهونه کارو سختگی رو میاورد تا اینکه یه روز متوجه شدم که چندین ماه هست با همون مورد قبلی عقد کرده. از اونموقع تا الان زندگیم خراب شده هم به خاطر اینکه شدیدا بهش علاقهع دارم و نمیتونم بدون اون زندگی کنم و هم به خاطر اینکه دیگه رتهی برای اینکه بهش برسم ندارم و همین که چرا به من دروغ گفته که کسی نیست وقتی میدید من هر روز بیشتر بهش دلبسته میشم.با شرایط روحی که الان دارم اصلا نمیتونم بیخیالش بشم.خیلی سعی کردم فذاموشش کنم ولی نمیتونم هنوز باهاش در ارتباطم. این اتفاق هیچی از علاقم کم نکرد که هیچ بیشتر تقلا میکنم که دوستم داشته باشه. نمیدونم دارم به کجا میرم خیلی داغون شدم بی اختیار میزنم زیر گریه
خودش میگه مجبور به این ازدواج شده و همیشه حسرت من رو میخوره ولی من باور ندارم. درضمن بگم من و اون از هم خیلی فاصله داریم و ارتباطمون فقط تلفنیه
تو رو خدا یکی بهم بگه باید چیکار کنم ازتون خواهش میکنم راهنماییم کنین