نمایش نتایج: از 1 به 7 از 7

موضوع: خسته از زندگی

1152
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14571
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    18
    تشکر شده 13 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    خسته از زندگی


    یه زندگی عادی و داشتم..با وجود مشکلاتی که میتونست هر کدومش یه خانواده رو از هم بپاشه.اما ما پشت به پشت کنار هم موندیم و سعی کردیم یادمون نره اینکه همدیگه رو داریم و همدیگه رو دوست داریم از هر چیزی تو دنیا مهم تره...

    تا اینکه بابا مریض شد و نه ماه بعد در عین مقاومت من برای درکش فوت کرد...
    خودمم نمیدونم چجوری تحمل کردم این موضوع رو...هنوزم فک میکنم معجزه بوده که موندم
    از نظر منطقی ادم وابسته ای نیستم..خودم به راحتی میتونم مشکلاتمو تو جامعه حل کنم..اما از نظر احساسی کاملا وابسته هستم...ضربه ای که به احساسم بخوره ..اونم از دست دادن چنین وابستگی برای من گرون تموم شد...از اون به بد همش احساس خستگی میکنم..برای زندگی کردن خسته ام...الان پنج سال از اون روز میگذره و من هرروز غروب به خودم قول میدم از فردا صبح زندگی میکنم..اما بازم کم میارم.بازم خسته ام..سنگینی روحم و حس میکنم...سعی کردم با کارهای هنری کمی التیام بدم درد و..نشد...من همچنان از خودمو ادما فرار میکنم و تا فرصت کنم به کنجی پناه میبرمو فک میکنم کم اوردم.فکر کردم شاید با ازدواج و شروع از سر خط کمی اوضاع بهتر بشه...با وجود پیشنهادات عالی اما بازم نتونستم خودمو راضی کنم ..تو این مورد فک میکنم نمیتونم از مادرم هم بگذرم.فک میکنم بهم نیاز داره...وقتی میگه نمیزارم جای دور بری فک میکنم میخاد بهم بگه دوست دارم نری..حالا که اون تنها چیزیه که من دارم فک میکنم دلم میخاد فقط واسه اون زندگی کنم...
    احساس من مثه ادمی که زیر پاش خالی شده..پشتش خالی شده و با سر سقوط کرده ته دره... و حالا تو تاریکی مطلق بین زمین و هوا اویزون مونده..نه راه رفتن داره نه راه برگشت...فقط و فقط باید تحمل کنه و دعا کنه بدتر از این نشه...
    دلم میخاد زندگی کنم...اما یادم رفته..بلد نیستم...ته همه احساساتم میرسم به اینکه خیلی خسته ام....
    شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟

  2. کاربران زیر از shab بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    13337
    نوشته ها
    470
    تشکـر
    1,752
    تشکر شده 1,447 بار در 412 پست
    میزان امتیاز
    10

    Exclamation پاسخ : دیگه خسته شدم از خستگیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط shab نمایش پست ها
    خودمم نمیدونم چجوری تحمل کردم این موضوع رو...هنوزم فک میکنم معجزه بوده که موندم
    از نظر منطقی ادم وابسته ای نیستم..خودم به راحتی میتونم مشکلاتمو تو جامعه حل کنم..اما از نظر احساسی کاملا وابسته هستم...ضربه ای که به احساسم بخوره ..اونم از دست دادن چنین وابستگی برای من گرون تموم شد...از اون به بد همش احساس خستگی میکنم..برای زندگی کردن خسته ام...الان پنج سال از اون روز میگذره و من هرروز غروب به خودم قول میدم از فردا صبح زندگی میکنم..اما بازم کم میارم.بازم خسته ام..سنگینی روحم و حس میکنم...سعی کردم با کارهای هنری کمی التیام بدم درد و..نشد...من همچنان از خودمو ادما فرار میکنم و تا فرصت کنم به کنجی پناه میبرمو فک میکنم کم اوردم.فکر کردم شاید با ازدواج و شروع از سر خط کمی اوضاع بهتر بشه...با وجود پیشنهادات عالی اما بازم نتونستم خودمو راضی کنم ..تو این مورد فک میکنم نمیتونم از مادرم هم بگذرم.فک میکنم بهم نیاز داره...وقتی میگه نمیزارم جای دور بری فک میکنم میخاد بهم بگه دوست دارم نری..حالا که اون تنها چیزیه که من دارم فک میکنم دلم میخاد فقط واسه اون زندگی کنم...
    احساس من مثه ادمی که زیر پاش خالی شده..پشتش خالی شده و با سر سقوط کرده ته دره... و حالا تو تاریکی مطلق بین زمین و هوا اویزون مونده..نه راه رفتن داره نه راه برگشت...فقط و فقط باید تحمل کنه و دعا کنه بدتر از این نشه...
    دلم میخاد زندگی کنم...اما یادم رفته..بلد نیستم...ته همه احساساتم میرسم به اینکه خیلی خسته ام....
    شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟
    سلام
    خوش اومدی، چقدر زیبا نوشتی، مشخصه که احساسی هستی!
    میشه بپرسم چند سالتونه؟ الان مشغول به چه کاری هستید؟
    می دونم درد بزرگیه، درکشم سخته... ضربه سنگینیه... روحش شاد، مطمئن باش دوست نداره خسته باشی.

    شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟
    ته خط اونجایی که به موفقیت و خوشبختی ختم بشه.
    مطمئنا" همینطوره
    بزار داستانی رو برات تعریف کنم: آشنایی دارم که به شدت به مادرش وابسته بود طوری که حتی ترس از دست دادنش هم تخریبش می کرد ولی متاسفانه.... می دونی الان یه تاجر بزرگ و موفقه، وقتی داستانش رو شنیدم جالب بود: گفت :وقتی مادرم رو از دست دادم فکر نمی کردم حتی زنده بمونم ولی بعد مدتی تونستم خودم رو جمع کنم و بعد از اون درک کردم که وقتی حتی بدترین بلایی که می شد سرم بیاد رو پشت سر گذاشتم پس بقیه مشکلات که چیزی نیستن.
    چيزي که تو را نکشد، قوي ترت مي‌ کند!

    الان پنج ساله که دنیا برات یکنواخت شده یا به عبارتی دنیا رو برای خودت خسته و یکنواخت کردی. اگه همون کارهای که چند سال قبل انجام دادی رو انجام بدی تا چند سال بعد هم همون زندگی رو خواهی داشت، یه زندگی خسته! تصمیم بگیر که نیاز داری زندگیت رو عوض کنی، هدف زندگیت رو پیدا کن تا به خودت افتخار کنی و کسانی که دوسشون داری بهت افتخار کنند.
    امضای ایشان


  4. 5 کاربران زیر از e.v بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14313
    نوشته ها
    185
    تشکـر
    18
    تشکر شده 70 بار در 55 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : دیگه خسته شدم از خستگیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط shab نمایش پست ها

    یه زندگی عادی و داشتم..با وجود مشکلاتی که میتونست هر کدومش یه خانواده رو از هم بپاشه.اما ما پشت به پشت کنار هم موندیم و سعی کردیم یادمون نره اینکه همدیگه رو داریم و همدیگه رو دوست داریم از هر چیزی تو دنیا مهم تره...

    تا اینکه بابا مریض شد و نه ماه بعد در عین مقاومت من برای درکش فوت کرد...
    خودمم نمیدونم چجوری تحمل کردم این موضوع رو...هنوزم فک میکنم معجزه بوده که موندم
    از نظر منطقی ادم وابسته ای نیستم..خودم به راحتی میتونم مشکلاتمو تو جامعه حل کنم..اما از نظر احساسی کاملا وابسته هستم...ضربه ای که به احساسم بخوره ..اونم از دست دادن چنین وابستگی برای من گرون تموم شد...از اون به بد همش احساس خستگی میکنم..برای زندگی کردن خسته ام...الان پنج سال از اون روز میگذره و من هرروز غروب به خودم قول میدم از فردا صبح زندگی میکنم..اما بازم کم میارم.بازم خسته ام..سنگینی روحم و حس میکنم...سعی کردم با کارهای هنری کمی التیام بدم درد و..نشد...من همچنان از خودمو ادما فرار میکنم و تا فرصت کنم به کنجی پناه میبرمو فک میکنم کم اوردم.فکر کردم شاید با ازدواج و شروع از سر خط کمی اوضاع بهتر بشه...با وجود پیشنهادات عالی اما بازم نتونستم خودمو راضی کنم ..تو این مورد فک میکنم نمیتونم از مادرم هم بگذرم.فک میکنم بهم نیاز داره...وقتی میگه نمیزارم جای دور بری فک میکنم میخاد بهم بگه دوست دارم نری..حالا که اون تنها چیزیه که من دارم فک میکنم دلم میخاد فقط واسه اون زندگی کنم...
    احساس من مثه ادمی که زیر پاش خالی شده..پشتش خالی شده و با سر سقوط کرده ته دره... و حالا تو تاریکی مطلق بین زمین و هوا اویزون مونده..نه راه رفتن داره نه راه برگشت...فقط و فقط باید تحمل کنه و دعا کنه بدتر از این نشه...
    دلم میخاد زندگی کنم...اما یادم رفته..بلد نیستم...ته همه احساساتم میرسم به اینکه خیلی خسته ام....
    شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟
    خدا رحمتش کنه
    منم عزیزم رو از دست دادم

  6. 2 کاربران زیر از panatel بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : خسته از زندگی

    نقل قول نوشته اصلی توسط shab نمایش پست ها

    یه زندگی عادی و داشتم..با وجود مشکلاتی که میتونست هر کدومش یه خانواده رو از هم بپاشه.اما ما پشت به پشت کنار هم موندیم و سعی کردیم یادمون نره اینکه همدیگه رو داریم و همدیگه رو دوست داریم از هر چیزی تو دنیا مهم تره...
    تا اینکه بابا مریض شد و نه ماه بعد در عین مقاومت من برای درکش فوت کرد...
    خودمم نمیدونم چجوری تحمل کردم این موضوع رو...هنوزم فک میکنم معجزه بوده که موندم از نظر منطقی ادم وابسته ای نیستم..خودم به راحتی میتونم مشکلاتمو تو جامعه حل کنم..اما از نظر احساسی کاملا وابسته هستم...ضربه ای که به احساسم بخوره ..اونم از دست دادن چنین وابستگی برای من گرون تموم شد...از اون به بد همش احساس خستگی میکنم..برای زندگی کردن خسته ام...الان پنج سال از اون روز میگذره و من هرروز غروب به خودم قول میدم از فردا صبح زندگی میکنم..اما بازم کم میارم.بازم خسته ام..سنگینی روحم و حس میکنم...سعی کردم با کارهای هنری کمی التیام بدم درد و..نشد...من همچنان از خودمو ادما فرار میکنم و تا فرصت کنم به کنجی پناه میبرمو فک میکنم کم اوردم.فکر کردم شاید با ازدواج و شروع از سر خط کمی اوضاع بهتر بشه...با وجود پیشنهادات عالی اما بازم نتونستم خودمو راضی کنم ..تو این مورد فک میکنم نمیتونم از مادرم هم بگذرم.فک میکنم بهم نیاز داره...وقتی میگه نمیزارم جای دور بری فک میکنم میخاد بهم بگه دوست دارم نری..حالا که اون تنها چیزیه که من دارم فک میکنم دلم میخاد فقط واسه اون زندگی کنم...احساس من مثه ادمی که زیر پاش خالی شده..پشتش خالی شده و با سر سقوط کرده ته دره... و حالا تو تاریکی مطلق بین زمین و هوا اویزون مونده..نه راه رفتن داره نه راه برگشت...فقط و فقط باید تحمل کنه و دعا کنه بدتر از این نشه...دلم میخاد زندگی کنم...اما یادم رفته..بلد نیستم...ته همه احساساتم میرسم به اینکه خیلی خسته ام....شما فکر میکنین راه نجاتی واسه ما از این زندگی هست یا ته خط که میگن همینجاست؟؟؟
    بیشتر به درددل کردن شبیه هست ولی همونطور که شما اینجا نوشتید باید برای فرار از ناراحتی های فکری

    با نوشتن افکار اشفته رو به بند نوشتن بکشید اینطور با چند بار خوندن و دور ریختنشون میتونید آرامشی رو به دست بیارید

    در مورد مشکلتون باید از طبیعت الهام بگیرید چون هر خشکی و ریزشی زایشی رو به همراه داره و ما در این دنیا ماندگار نیستیم که

    بخواییم تمام وقتتمون رو با نگرانی بگذرونیم ... پدر شما از هر وقتی به شما نزدیک تره و شما میتونید با کارها و تصمیماتی که میگیرید

    باعث شادی پدرتون باشید ... پس از تمام این افکار ناراحت کننده که مثل بندی به دست و پاتون پیچیده خودت رو رها کن و برای شروع به اتفاق

    مادرتون به یک سفر زیارتی حال و هوای خودتون رو عوض کنید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  8. 2 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14571
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    18
    تشکر شده 13 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دیگه خسته شدم از خستگیم

    ممنون از توجهتون
    من بیست و نه سالمه.کارمم والا نمیدونم میشه بهش کار گفت یا نه..اما ترجیح دادم غیر از درس و تحصیل یه رشته هنری و ادامه بدم..البته درامدم دارم ازشاینها کارهاییه که انجام میدم

    امیدوارم منم بتونم مثه اشنای شما خودمو نجات بدم ...

  10. کاربران زیر از shab بابت این پست مفید تشکر کرده اند

    e.v

  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    13337
    نوشته ها
    470
    تشکـر
    1,752
    تشکر شده 1,447 بار در 412 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : دیگه خسته شدم از خستگیم

    نقل قول نوشته اصلی توسط shab نمایش پست ها
    ممنون از توجهتون
    من بیست و نه سالمه.کارمم والا نمیدونم میشه بهش کار گفت یا نه..اما ترجیح دادم غیر از درس و تحصیل یه رشته هنری و ادامه بدم..البته درامدم دارم ازشاینها کارهاییه که انجام میدم
    امیدوارم منم بتونم مثه اشنای شما خودمو نجات بدم ...
    خوبه چون کاریه که بهش علاقه داری و با توجه به عاطفی (Feeling) بودنت می تونی پیشرفت خوبی داشته باشی.
    امیدوارم منم بتونم مثه اشنای شما خودمو نجات بدم ...
    حتما می تونی!
    اکثرا انسان هایی که یه دوره شکست عمیق رو تجربه کردن تونستن به طرز با شکوهی به زندگی برگردند. عالم افسردگی عالم معناست! ذهنیتت رو عوض کن، دنیات عوض می شه، توکل به خدا داشته باش مطمئن باش می تونی.
    امضای ایشان


  12. 3 کاربران زیر از e.v بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خسته از زندگی

    سلام
    منم یه مشکل شبیه مشکل شما دارم
    چند وقتیه که مثل همه زندگی میکنم اما از طرفیم از زندگی فرار میکتم
    کارای عادیمو انجام میدم ولی حالم خیلی وقته خوب نیست....
    یه عزیزی توی همین سایت بهم گفت باید در موردش حرف بزنم یا به قول اقا فرخ بنویسمشون
    ازون جایی که حوصله ی نوشتن ندارم برای من نوشتن جواب نمیده ولی چند وقتیه که یه نفر برای شنیدن حرفام هست که دارم همه چیزو بهش میگم
    میدونی بعضی اتفاقا انقدر تلخند که سخت میشه هضمشون کرد...... خیلی سخت .
    شاید به نظر بیاد همه چیزو پشت سر گذاشتیم و به زندگیمون برگشتیم اما واقعیت اینه که یه تیکه از وجودمون هرروز و هر لحظه داره زجر میکشه
    گریه میکنه فریاد میزنه عذاب میکشه
    یه تیکه از وجودمون همیشه حرفای نگفتشو با خودش اینور اونور میبره و نمیذاره حالمون خوب باشه نمیذاره به زندگی برگردیم
    من دارم حرفامو میزنم
    هر چیزی که گفتنش برام سخت بود غروزمو خورد میکرد ، از گفتنش خجالت میکشیدم ،
    هر چیزی که میترسیدم اگه کسی بشنوه درموردم فکرای بد کنه....
    حرفایی که گفتنشون شجاعت میخاد
    من 2سال حرفامو تو دلم نگه داشتم تا کسی قضاوتم نکنه
    ولی میدونی نگفتنشون سخت تر بود ...
    مثل یه وزنه سنگین رو دلم مونده بودن
    الان با اینکه خیلی وقت نیست دارم حرفامو میزنم ولی حس میکنم خیلی سبک شدم
    تازه داره یادم میاد قبل این دردا چه طوری بودم ، زندگی کردن چه شکلی بود....
    شمام حرف بزن
    بعضی وقتا ادما خودشونو بین حرفای نگفتشون گم میکنن
    درموردشون حرف بزنید
    همه ی چیزایی که تو این سالا گذشته
    همه چیزایی که ناراحتت کرده عصبانیت کرده
    تحقیرت کرده دلتنگت کرده.....
    یه نفرو پیدا کنید که حاضر بشه بدون قضاوت کردنتون فقط گوش کنه
    اصلا بدون حرف گوش کنه
    فقط گفتن کافیه
    من یه نفرو پیدا کردم که مثل فرشتست
    حتی اگرم حالم خوب نشه تا اخر عمرم به فرشته بودنش ایمان دارم....
    شمام اگه مشکلتون همینیه که من فهمیدم حرف بزنید شاید راهش همین باشه
    امیدوارم حالتون خوب شه


  14. 2 کاربران زیر از ملکه شیشه ای بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد