سلام
من ی دختر 26 ساله ی مجردم. فوق لیسانس معماری ام . تنها مشغولیت و سرگرمیم از بچگی درس بوده که اونم متاسفانه به هیچ دردی نخورده. نه تونستم کار پیدا کنم نه پز بدم که درس خوندم نه خودمو راضی کنم که عب نداره حداقل هیچی ندارم خوبه درسمو خوندم . البته همچنان مثل دیونه ها میخونما ازمون دکتری شرکت کردم الانم مثلا واسه ازمون نظام مهندسی میخونم.
خداروشکر سیستم خونمون از بچگی مرد سالاری بوده . همیشه تا اسم بابا میو مده تنم لرزیده. چون اجازه ندارم بیرون برم . اجازه ندارم با واسه خودم خلوت کنم تو اتاقم . تایمایی که بابا میاد باید جلوشون بشینم. هر چی میگن بخورم هر وقت میگن بخابم .هر وقت میگن بیدار شم. هیچ وقت به ازدواج فکر نکنم. جرات نکنم در مورد خاستگارر حرف بزنم. فقط و فقط خفه بشم و درس بخونم. زیادی هم اعتراض کنم فحش بخورمو بازم خفه شم .
این قدر از بچکی استرس تو تنم بوده از حرف زدن میترسم طوری که نه میتونم از حقم دفاع کنم نه راحت حرف دلمو میزنم . البته همه فکر میکنن خانم و خجالتیم ولی خبر ندارن لالم .
دلم مبخاد ی پسر تو زندگیم باشه بتونم مثل بقیه دوستام یکم محبت ببینم . محبت کنم و غر بزنم و... ولی اونم خداروشکر نمیشه چون موقعیت بیرون رفتن ندارم . اجازه ندارم به خودم برسم . اجازه ندارم ارایش کنم. ....... خدانکنه بابا بفهمه کرم زدم به صورتم چه برسه به ابرو تمیز کردن و... اخه پسره دیونس با من باشه ؟
فامیلا و دوستا هم نمیدونم به هیزم تری بهشون فروختم که راه میرن و تیکه میندازن . البته زشته من باید احترام نگه دارم جوابشونو ندم وگرنه بابا خون به پا میکنه
حالا که خلاصه ترین قسمت زندگیمو شنیدین به نظرتون ممکنه یه کم عصبی باشم ؟