سلام.7 ماهه که ازدواج کردم و دوران نامزدی رو سپری میکنیم همیشه فکر میکردم با ازدواج دیگه تنها نیستم و ی دوست و یار همیشگی کنارمه اما اشتباه میکردم و الان خیلی پشیمونم و حسرت اون تنهایی رو میخورم چون حداقل زمان مجردی فقط مشکلم تنهایی بود اما الان هزار تا مشکل دارم که زندگی رو برام سخت کرده.من خیلی دوسش داشتم خیلیییی، و فکرم نمیکنم تو این مدت چیزی براش کم گذاشته باشم اما اون ...
ی سال با شوهرم تفاوت سنی دارم که شاید منشا مشکلاتم همین کم سن و سال بودن همسرمه.اون خیلی به خانوادش وابستست خیلیییی.شاید فکر کنید از حسودی اینو میگم اما برای من و بقیه ثابت شده اما خودش قبول نداره و فقط میگه که داره احترام میزاره اما دیگه برای من این مثلا احترام گذاشتن غیرقابل تحمل شده.خیلی باهاش حرف زدم اما فایده ایی نداره.
خودتونو بزارید جای من 7 ماهه که داریم بحث و دعوا میکنیم اما اون اصلا توجهی به من و خراب شدن زندگیمون نداره فقط نگرانه اینه که نکنه مامانش یا خواهرش یا... ناراحت بشن در حالی که به خدا قسم من تا بحال بهشون بی احترامیی نکردم و نمیکنم و هفته ایی هم سه بار بهشون سر میزنم و تلفن زدنو حال پرسیدنمم که بماند. باور کنید هیچی براشون کم نمیزارم اما شوهرم میگه کمه و پر توقعشون کرده .
هر وقت با هم میریم بیرون من دوس دارم ی وقتایی با هم تنها باشیم اما اون بیشتر دوس داره کنار خانوادش باشه و همش بهونه میاره که کناره اونا بمونه .روز تولدم که فقط اون موقه سه ماه از عقدمون میگذشت رو فراموش کرد و بعد سه روز چون دید من ناراحت شدم رفتو برام کادو خرید در حالی که روز تولد خواهر و خواهرزاده و .... همه رو حفظه !! روز ولنتاینم همین کارو کرد و روزه زنم که دو روز پیش بود اصلا محلم نذاشت!! در حالی که کل بازارو زیرو رو کرد که واسه مامانش کادو بخره!! ولی واسه من که زنشم ی گل هم نخرید!! همه اطرافیان ازم میپرسیدن امسال که اولین ساله ازدواجته حتما شوهرت برات سنگ تموم گذاشته اما من روم نشد که بگم حتی شوهرم ی شاخه گلم برام نخریده و حفظ ظاهر کردم!!! خانوادشم خیلی بهم بی احترامی میکنن و تو خیلی از مسائل آدم حسابم نمیکنن حتی انقدر بهشون رو داده که خواهر زاده هاش تو زندگیمون دخالت میکنن و راه جلو پامون میزارن!
به نظره شما من حق ندارم دلسرد بشم آخه مگه من آدم نیستم ؟سهم من از زندگی با اون چیه؟دیگه چقد تحمل کنم چقد؟چقدر بحث چقدر دعوا .خیلی دلم گرفته .پدرم سه سال پیش فوت کرد خیلی دلتنگش شدم همش با خودم میگم اگه الان بابام بود شاید اون جرات نمیکرد با من این رفتارو داشته باشه و انقدر تحقیرم کنه.
رابطمون به یک نخ بنده و منم دیگه دلسرد شدم اصلا دوست ندارم ی زنه مطلقه باشم. اصلا تو خانواده ما همچین چیزی نبوده و میترسم از بی آبروییش . هرچی بهش میگم بیا بریم مشاوره نمیاد و میگه گرونه و ... فقط تونستم همین جا رو واسه درد دل پیدا کنم تو رو خدا کمکم کنید