نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: افسردگی شدید

1387
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12492
    نوشته ها
    18
    تشکـر
    25
    تشکر شده 13 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    افسردگی شدید

    سلام دوستان من خیلی افسرده شدم 5 ساله خیلی کم میرم بیرون بعضی وقتا 1 هفته خونه میمونم خیلییییییی زود رنجم یه چند وقتیه خیلی زود از همه زده میشم و دوست ندارم دیگه طرف و ببینم یا باهاش حرف بزنم, خیلی بده فکر کنید یهو بهترین دوستت دلتو بزنه اصلا مگه میشه ؟اونم با کوچکترین کار با بقیه هم همینطور هستم چیکار کنم اصلا دوست ندارم زنده باشم هرروز به امیده این که فردا بیدار نشم میخوابم من قبل خیلی شاد بودم ولی الان ... حالم از خودم بهم میخوره

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    13337
    نوشته ها
    470
    تشکـر
    1,752
    تشکر شده 1,447 بار در 412 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : افسردگی شدید

    سلام میلاد
    خوبی دوست من؟
    چند سالته و در حال حاضر مشغول چه کاری هستی؟ (دانشگاه ، کار و...)
    تو که شاد و سرحال بودی چی شد که الان 5 ساله منزوی شدی؟

    خب زود رنجی معمولا منشاء و دلایل مختلفی داره که اکثرا به خاطر طرز تفکر نا درستمون از دنیای واقعیه، معمولا هر چقدر که منزوی تر بشیم حساس تر میشیم چون از واقعیت بیشتر فاصله می گیریم، پیشنهاد می کنم که به تاپیک زیر هم سر بزنی و فایل مربوطه رو دریافت و گوش کنی:
    [replacer_a]
    امضای ایشان


  3. کاربران زیر از e.v بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2015
    شماره عضویت
    12492
    نوشته ها
    18
    تشکـر
    25
    تشکر شده 13 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : افسردگی شدید

    سلام 20 سالمه داداش از 12 سالگی یه سری مشکلات تو خانواده داشتیم روز به روز بدتر میشدن سعی میکردم اهمیت ندم که تو درسمو ... تاثیر نزاره مادرم خیلی سادس بابامم که کلا به هیچی اهمیت نمیده و براش مهم نیست شاید باورتون نشه ولی هروقت هر مشکلی پیش میومد همه از من انتظار داشتن حلش کنم یه داداش بزرگم دارم 4 سال از من بزرگتره اونم که زیاد مشکل درست میکرد خیلی چیزا هست نمیشه گفت تا 15 سالگی سعی میکردم توجه نکنم و قصه نخورم ولی نشد افسردگیم شروع شد و هی بدتر میشد درسمم خیلی بد شد اینقدر اعصابم خورد میشد که سعی میکردم همش با دوستام برم بیرون از مدرسه فرار میکردم یکی 2 سال درس نخوندم با هرکس اومد رفیق شدم سیگاری, مشروب خور ولی خودم نه سیگار میکشیدم نه مشروب میخوردم بعد یه مدت همه رفیقامو گذاشتم کنار ولی بیشتر از قبل تنها و افسرده شدم 17 سالگی خودم دوباره درسمو شروع کردم و دیپلم گرفتم, خدار و شکر مشکلات خانوادگی تو 18 سالگی کمتر شد ولی تاثیر این مشکلات تو این چند سال رو من موند الان خیلی عصبیم .حساس.زود رنج خیلی گوشه گیرم فعلا کارنمی کنم بخاطر مشکلات مالی نتونستم برم دانشگاه .. دوستان کمکم کنید خیلی زود از آدما زده میشم هیچ امیدی هم به زندگی ندارم

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : افسردگی شدید

    من بارها شده که با یک اتفاق کوچک آنقدر به آن فکر کردم که به قول معروف از کاه کوه ساختنم، بگذارید مثالی بزنم:

    یک ماشین به صورت نابجا برای ما بوق می زند. برای لحظه ای عصبانی می شویم و با خود می گوییم عجب آدم مزخرفی است. تحت تاثیر عصابانیتمان واکنشی نشان می دهیم و در جواب واکنش ما او عکس العملی نشان می دهد. او رد می شود و می رود ولی ما هنوز به افکار منفی خود غوطه وریم.

    در ذهن خود با او گلاویز می شویم، با مشت به سر او می زنیم، به زمین می افتد و بیهوش می شود. فکر اینکه نکند او را به قتل رسانیده باشیم تنمان را می لرزاند و یک مرتبه به خود می آییم و می بینیم اینها فقط افکار منفی ما بودند و البته فرد مزاحم الان رفته است. به عبارتی دیگر یک عمل کلید ماشه یک سلسه از افکار اتوماتیک منفی را می کشد.

    البته چنین وقتی یک مسئله ریاضی را که در آستانه امتحان دادن آن هستیم بلد نیستیم پیش خود می گوییم کارم تمام است این درس را افتضاح کردم و بعد هم سلسه افکار اتوماتیک بعدی: آبروم جلو همه میره!، همه به چشم یک خنگ نگاهم می کنم، هیچی دیگه بدبخت می شم… و بعد ناگهان احساس می کنید عرق کرده اید.

    احساس اضطراب می کنید و از اینکه به لحظه امتحان نزدیک شوید احساس بدی پیدا می کنید. در حالی که شما فقط و فقط یک مسئله را بلد نبودید و آنچه شما را نگران کرده خیلی بیشتر از آن چیزی است که واقعا وجود دارد. و من فکر می کنم آنقدر همه ما این گفتگوهای درونی را بارها و بارها تجربه کرده ایم که نیاز به مثال های بیشتری نیست.




    ولی حالا ببینیم چه راه حل هایی برای این مشکل وجود دارد:


    ۱- خودآگاهی: دستتان به فنجان می خود. چای روی زمین می ریزد و شما احساس شرمندگی و خشم می کنید. واقعا آن لحظه در ذهن شما چه گذشت؟ شاید همین که چای ریخت پیش خودتان گفتید: اه، باز این چای رو نباید اینجا می گذاشت و بعد هم سلسله افکارتان ادامه پیدا می کند: آخه من بهش چی بگم؟ از دستش خسته شدم. همش بی دقتی، این هم شد شانس؟

    واقعا که بدبختم. و حالا به شدت از دست او که شاید هم اصلا خطایی نکرده است عصبانی می شوید. خب حالا اگر خودآگاهی داشته باشید و بدانید که این فرآیند سلسله وار است که بهمن وار هرچه ادامه می یابد سنگین تر و حتی غیر منتطقی تر می شود باعث می شود طبیعتا جلو اثرات زیاد آن گرفته شده و فقط شما در حد همان ریختن و کثیف شدن فرش از این اتفاق ناراحت می شوید که البته آنقدر زیاد نخواهد بود. پس همین که بدانیم در ذهن ما چه می گذرد خود به خود حتی اگر کار زیادی هم برای توقف آن نکنیم به کاهش اثرات آن منجر می شود پیش همین دانستن خودش قدم بزرگی است.



    ۲- زنجیره افکار اتوماتیک را در اولین فرصت پاره کنید: کمک بزرگی است که در اولین لحظه حضور ذهنمان در این فرآیند سلسله وار گفتمان درونی آن را قطع کنیم. دوست صمیمی مان سرزنش می کند که چرا به او سر جلسه امتحان تقلب نرسانده ایم و ما هم تحت تاثیر انتقاد او ناراحت شده و پیش خود می گوییم عجب آدم بی ملاحظه ای! می خواهد آبروی مرا ببره. همش توقعات زیادی دارد. آخه خودش مگر واسه من چی کار کرد؟ واقعا که! ما هم عجب دوستانی داریم و… بسته به اینکه این سلسه افکار را با چه شدتی و تا کجا ادامه دهید ممکن است آنقدر عصبانی و آزرده خاطر شوید که تصمیم بگیرید برای همیشه (البته در آن لحظه) با او قطع ارتباط کنید. در حالی که در همان لحظه اول یعنی بعد از انتقاد او این مکالمه درونی را قطع می کردید یا اصلا عصبانی نمی شدید و یا شدت آن بسیار کم بود.



    ۳- افکار اتوماتیک منفی خود که در طول روز تولید شده است را یادداشت کنید: شاید بگویید چرا یادداشت کنم؟ همین که می فهمم در مغزم چه می گذرد کافی است. ولی باید بدانید که طی تحقیقاتی که انجام گرفته است نوشتن اثرات بسیار عمیقی در سیستم عصبی ما دارد. نوشتن افکار اتوماتیک باعث می شود تا جزئی ترین افکار پنهان یا برق آسایی که از ذهن ما می گذرد را شکار کنید. واقعیت آن است که افکار اتوماتیک آنقدر برق آسا هستند که کشف آن ها تقریبا در لحظه واقعه بسیار مشکل است و باید در فرصت مناسب مثلا هر شب در آرامش چشمان خود را ببندید و آن واقعه را مثلا بی محلی دوستتان به شما و یا ترس تان از امتحان و یا جر و بحثتان با همسایه را در ذهن تان مرور کنید و ببینید در آن لحظه به خودتان چه گفتید؟ چه چیزی را تصور کردید و چه فکری از ذهنتان گذشت؟
    و آن را لحظه به لحظه بنویسید. شاید این زنجیره حتی به بیست و بیشتر از افکار اتوماتیک منفی منجر شود. من خودم شخصا بعضی مواقع توانسته ام این زنجیره را به دو صفحه پشت سر هم تصور کرده و یادداشت کنم. پیشنهاد می کنم اگر این کار را می کنید سعی نمایید جلو هر فکر جای خالی بگذارید تا بعدا فکر مثبت جایگزین را هم جلو آن بنویسید.



    ۴- مثل یک وکیل مدافع باشید: حالا جلو هر فکر یک فکر مثبت یادداشت کنید. فکر کنید که یک وکیل مدافع هستید که باید از کسی (که اینجا خودتان هستید) دفاع کنید. برای مثلا جلو فکر منفی که می گوید: “عجب آدم بی ملاحظه ای” بگویید: “به نظر می رسد کمی عصبانی است، احتمالا این موضوع ناراحتش کرده. در هر حال اتفاقا من دیده ام که چقدر هم مواظب رفتارش هست،” و یا بگویید “شاید رفتارش کمی بی ملاحظه باشد و واقعا اینقدر زیاد نیست”
    خب آنچه که برای کنترل افکار خدمتتان گفتم در حقیقت یک روشی است به نام شناخت درمانی که چند کتاب بسیار جالب در مورد آن منتشر شده است که لیستی از سه مورد که خودم مطالعه کردم برایتان در پایان نوشته برایتان آورده ام. امیدوارم نگاهتان نسبت به کنترل افکارتان عمیق تر شده باشد.
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  6. 3 کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد