دقیقا یکسال پیش آرزو میکردم که ازدواج کنم.تا بتونم از تنهایی در بیام.منظورم از تنهایی،تنهاییه عاطفیه.خیلی سریع دعام مستجاب شد.عقد کردم.همه چیزاولش رویایی بود ولی یهو به خودم اومدم ودیدم یه عالمه دیو پشت صورتک های مهربون قایم شده بودن.دیوهایی که همه برای آزار واذیت من آفریده شدن.مدام جلوی من به خانوادم توهین میکردن و اونارو زیر سوال میبردن وبا نگاهاشون بهم میفهموندن که تو از ما نیستی!الانم که توی برزخم.نه کسی برای درست کردن زندگی من تلاشی میکنه نه حتی واسه طلاق اقدام میکنن.انتظار دارن من کفشای آهنی بپوشمو برم طلاقمو بگیرم.منم نمیخوام کسی باشم که واسه طلاق پاپیش میذاره.چون دلایلمون واسه طلاق محکمه پسند نیست ویه چیزی توی مایه های پیرهن عثمانه.نه میتونم ومیخوام که با شوهر شناسنامه ایم حرف بزنم«چون حرفامو زدم و اون نمیفهمه.یاشایدم نمیخواد بفهمه».نه دوست خوبی دارم که بهش بگم.نه فامیل دلسوزی!هر از گاهی به سرم میزنه که با یه پسری دوست بشم که بتونه درکم کنه اما حتی فکر اینکه من خیانت کار قصه باشمم آزارم میده.من تنهاتراز سال گذشته شدم.دلم میسوزه ازاینکه الان حقمه که آرامشمو از شوهرم تامین کنم ولی اطرافیان این حق رو ازم گرفتن.لطفا هرکی این پست رو خوند برام دعاکنه که یا درست بشه زندگیم یااگر قراره طلاق بگیریم من بمیرم.چون بعداز طلاق دیگه معلوم نیست که من بازم بتونم سالم و معصوم باقی بمونم.ممنونم بابت دعاهاتون دوستان.