نوشته اصلی توسط
هستى
من يه زن ٢٩ ساله هستم كه دوتا بچه دارم همسرم ٣٤ ساله است. پدرم زمانى كه خيلى كوچيك بودم فوت كرد و مادرم تنها من و خواهرم را بزرگ كرد.ما ٦ ساله كه ازدواج كرديم. اوايل ازدواج زندگيمون بد نبود . ميگم بد نبود چون من اجازه نداشتم تنها از خونه برم بيرون يا حتى برم خريد مگر اينكه خيلى ضرورى ميشد. اون روزا كم و بيش ابراز علاقه ميكرد، از همون اوايل به من و خانوادم فحش ميداد، فحش هاى ناموسى خيلى زشت. وقتى هم كه به مادرش ميگفتم فقط ميگفت دعوا ميشه تو چيزى نگو كه عصبانى نشه اما يك كلمه هم به پسرش هيچ چيزى نميگفت. اما من اگه حرفى ميزدم و نميزدم اوضاع هيچ فرقى نميكرد. وقتى بچه ها به دنيا اومدن اوضاع بدتر هم شد با اين كه بچه ها را خيلى دوست دارد اما انگار ازم خيلى دوره. زمان بعد از زايمان خيلى تنها شدم نميدونم چى شد تمام كار بچه ها را خودم تنهايى ميكردم اما هميشه به من ميگفت تو مادر خوبى نيستى، به بچه ها نميرسى در حالى كه من به خاطر اين دو تا بچه حتى چند ماهى وقت نكردم نمازم را بخونم، و هميشه از مادرش تعريف ميكرد. تو اين دوران مادرشم ميخواست بگه خيلى از بچه دارى سر در مياره مدام تو كارام دخالت ميكرد حتى تو توصيه هاى پزشكى و همسرم هم فقط به حرف مادرش گوش ميكرد. برام مهم نبود اما يك سالى ميشه كه اخلاقش واقعاًغير قابل تحمل شده توى اين دو سه سال حتى اگه به خودم هم برسم نه ازم تعريفى ميكنه نه چيزى هميشه در حال مسخره كردن و تكه اندازى به منه. ولى در عوض هر موقع كه مامانش را ميبينه مدام ازش تعريف ميكنه. الآن ٣-٤ ساله كه اگه بخوايم بيرون هم بريم بايد مامانش هم بياد اما اگه يك بار من ازش خواهش كنم كه مامان من بياد دعوا راه ميندازه. به بهانه ى بچه ها هم جاش را ازم جدا كرده تا بچه ها راحت باشن. وقتى ديدم داريم از هم خيلى دور ميشيم به حرفاش گوش نكردم و بچه ها را تو تخت خودشون خوابوندم اما وقتى گفتم كه ميام تو اتاق خودمون و بچه ها هم تو اتاق خودشون مى خوابن فقط بهم به مسخره گفت مادر نمونه را ببين بچه هاشو تنها ميذاره، منم باز رفتم پيش بچه ها. هنوز سر هر چيزى دعوا راه ميندازه و فحش ميده بهانه گيرى ميكنه، ساعت ٥ از سر كار كه تعطيل ميشه ميگه ٢ ساعت اضافه ميمونم بعد هم ميره پياده روى و ساعت ٨:٣٠- ٩:٣٠ مياد بعد هم كه شام ميخوره و ميخوابه. هميشه خستس. نه پولى به عنوان پس انداز بهم ميده نه احترامى بهم ميذاره و من نه حرفى ميزنم نه چيزى اما از نظر اون من دشمنم.از هر حرفى و كارى يه موضوع انحرافى پيدا ميكنه و اونو مدام ميگه و دعوا راه ميندازه. هر كار اشتباهى بكنه حتى اگه جلوى مادرش باشه مادرش هيچى بهش نميگه فقط به من ميگه تو كوتاه بيا. خسته شدم هر چى كوتاه اومدم شرايط بدتر شد، هر كارى كردم نشده ديگه هيچى به ذهنم نميرسه، حتى تصميم گرفتم جداشم اما نميتونم بچه هامو ول كنم اون هم بچه ها را نميده به من. فقط ميخواد اذيتم كنه. تورا خدا شما راهنماييم كنيد. من خيلى درمانده شدم