نوشته اصلی توسط
bikherad
سلام
خوشحالم جایی را پیدا کردم میتونم حرفهامو بزنم و راهنمایی بگیرم.
من خانمی 34 ساله هستم که علیرغم سنم خیلی ساده و بی فکرم.
حدود یک سال پیش با همسرم از طریق دایی ام آشنا شدم، یک مرد آروم و معقول و 36 ساله با تجربه یک شکست. ایشون ایران زندگی نمیکنن، روز اول اون همه گفته ها و نگفته هاشو زد و از منم خواست که بگم که متاسفانه من همه چیو راجع به خودم و خانواده ام و گذشته ام بهش نگفتم. فقط گفتم که ده سال پیش عقد کرده بودم و بهم خورد، نمیدونم چرا اما فکر میکردم دلیلی نداره بیشتر از این بدونه، شاید ترسیدم .
بعد ار عقد و قبل از برگشتش ازم خواست سر کار نرم، چون چند برخورد بی مورد از همکارام دیده بود اما من گوش نکردم و بعد از پنج ماه بالاخره خونه نشین شدم.
متاسفانه کم کم اونم از طریق خودم همه چیو فهمید، اینکه خواهرم جدا شده، اینکه یک خواهر ناتنی دارم، کم کم اعتمادش را از دست دادم و بهم سخت میگرفت و هر وقت بحثمون میشد میگفت من گولش زدم و منو نمیخواد.
یکبار که بحث بالا گرفت و چون دیدم حریفش نمیشم رفتم سراغ خانواده اش که ایران هستند که درستش کنم که بدتر شد و این کار من باعث دعوا قهر اون و خانواده اش شد، مصمم تر از همیشه بود برای طلاق اما نهایتا کوتاه اومد، اما دیگه آدم سابق نبود بهانه گیر و عصبی شده بود، اینم بگم ما فقط یک هفته همو دیدیم و الان 11 ماهه فقط اط طریق تلفن با هم در ارتباطیم.
تیر خلاصی وقتی به رابطمون خورد که اون فهمید من بین طلاق اولم و ازدواج با اون تو اوت ده سال دوست پسر و خواستگار جدی داشتم .....
الان دیگه آروم قرار نداره، همش میگه گولم زدی و حق انتخاب را ازم گرفتی، میگه گذشته ات به من ربطی نداره اما حق من بوده که بدونم ...
بهش گفتم نمیخوای از هم جدا میشیم میگه باشه حتما این کارو میکنیم اما بازم زنگ میزنه و میگه من چیکار کنم مریض شده و عصبی تر و داغون
من عاشقشم و نمیخوام اذیت بشه اما تحمل نشنیدن یک روز صداشم ندارم. نمیدونم هم کارم کی درست میشه که برم پیشش.
کمکم کنید بگید چیکار کنم