سلام و خداقوت و تشکر خیلی زیاد از شما و کمکهاتون
من 25 سالمه و حدود دو سال پیش متاسفانه ب علت بیماری مادرمو از دست دادم.کلن خانواده ی وابسته ای داریم _5نفره . 2 تا خواهریم و یک برادر ک من آخریم_خیلی ب خاطر فوت مادرم همه مون داغون بودیم و خیلی هم تلاش کردیم ک درمان بشه ولی متاسفانه نشد.
از بین ما سه بچه فقط خواهرم ازدواج کرده و من و بابا و داداشم باهم زندگی میکنیم.
میدونید من دختر تقریبن مذهبی هستم و ب خدای مهربونم اعتماد دارم و میدونم حتمن این برای مامانم بهتر بوده ولی خب تقریبن یک سال طول کشید تا خودمو پیدا کردم توی این یک سال همش سرگرم نت و این چیزها بودم ولی خدایی کار خلافی هم نمیکردم. ک کم کم رفتم کلاس زبان و نقاشی چون از بچگی کلاس نقاشی میرفتم و خیلی دوست دارم ک نقاش خیلی خوبی بشم ان شالله ولی ب خاطر بیماری مامانم نتونستم برم اونموقع و خیلی از نقاشی دور شدم.
کار خونه هم کلن با منه بعضی وقتها خیلی احساس خستگی میکنم وقتی دوستامو میبینم با این ک متاهلن ولی همش ب فکر لاک و رژلب و از این چیزهان و اصلا در قید کار خونه نیستن از وضعیتم ناراحت میشم با اینکه من از نظر مالی تقریبن مشکلی ندارم ولی با این چیزها ب اندازه اونا شاد نمیشم و چون چادریم و مجرد خیلی هاشونو نمیتونم استفاده کنم.
احساس میکنم یه غم بزرگ تو دلمه و این خسته ام میکنه، الان چن وقته کلاس نقاشیمو نمیرم و احساس میکنم ک چیزی شادم نمیکنه ولی اینطوری نیست و من حتی با کوچکترین چیزها هم شاد میشم انگار دچار دگانگی شدم.آدم توداری هم هستم . فقط چن تا از دوستای خیلی نزدیکم از فوت مامانم خبر دارن و حتی هم کلاسی هامم نمیدونم، میگم شاید چون این غمو پنهان میکنم انقدر احساس غمگینی میکنم بعضی وقتها.
دلم میخواد نقاشی کنم و ب ارزوم برسم اما از هر کاری زود خسته میشم حتی اگه یکمی ظرفهامون زیاد باشه وسطش میرم یه کار دیگه انجام میدم و دوباره میام سراغ ظرفها.
واقعا نمیدونم چم شده؟ خواهش میکنم راهنماییم کنید دلم نمیخواد عمرم ب بطالت بگذره. البته من از زندگیم راضیم و خانواده خوبی دارم ولی از درونم غم دارم وانگار چیزی از درونم کنده شده خیلی دلم میخواست برم اعتکاف ولی پر شده بود و نشد و حالا نمیدونم چه کار کنم تا این احساسم از بین بره انگار بین دنیای دخترونع و خانم خونه بودن معلق شدم نه میتونم اینوری باشم نه اونوری چون اگه من ب خونه نرسم بابا و داداشمم اسیب میبنن و همینطور خواهرم دلم نمیخواد اونا نگران من باشن و ب همین خاطر چیزی ب اونا نمیگم به نظر شما من چکار کنم ک بتونم هم ب آرزوهای خودم برسم هم مواظب خونه خونوادم باشم؟ . ببخشید طولانی شد.باتشکر قبلی اگه میشه زووووود جوابمو بدید