به نام خدا
با این متنی که می نویسم اصلا قصد توهین یا بدگویی از پدر ومادرم رو ندارم. اما واقعیت اینه که اونا رفتارهای عجیبی با من دارن، در مقابل دیگران جوری وانمود می کنند که انگار همه بچه هاشون رو به یه اندازه دوست دارن و کم و کاستی نمی ذارن و از طرف دیگه تو زندگی واقعی همه توجه و محبتشون معطوف به پسراشونه و انگار که برحسب وظیفه یه سری نیازهای دختراشون رو برطرف می کنن.ما دوتا دختر و دوتا پسر هستیم، بچه اول و آخر پسر و دوتا بچه وسط دختر، من فرزند سوم خانواه میشم. از بچگی پدرم همیشه می گفت که اگه بچه دومش هم پسر میشد دیگه بچه دار نمی شدن اما چون یه پسر کم بود همینطور بچه آوردن تا بشه دوتا پسر.
البته الان که من بیست و هفت ساله شدم و خداروشکر شغل مناسبی رو پیدا کردم کمتر احساس نیاز مادی بهشون می کنم و کمتر با نه گفتناشون مواجه می شم اما هر چقدر جلوتر می رم بیشتر از قبل به محبت و توجهشون نیاز پیدا می کنم و اونا هم همینطور سردتر از قبل با من برخورد می کنن.
همیشه وقتی مهمانی یا خریدی باشه من موظفم که یه سری کارهارو انجام بدم اما وقتی پای کار در میون میاد فقط از زحمات و خوبی های پسراشون تعریف می کنن و از اینکه من بچه خرج برداری بودم صحبت می کنن و از معصومیت و مظلومیت پسرهاشون، در صورتی که کمتراز همه بچه هاشون کلاس کنکور، خرید لباس، و چیزهای متفرقه دردسرهای کودکی داشتم و از همه هم درس خون تر بودم اما چون رشته تحصیلیم گرافیک بوده و در هنرستان درس می خوندم هیچ وقت منو جدی نگرفتن. اما من به زوره دعوا و خودزنی تونستم رضایتشونو برای رفتن به دانشگاه به دست بیارم در صورتی که پسرا از همون بچگی از زیره درس در رو بودن و به هزار زوره معلم های خصوصی و پول دادن به مدرسه دیپلم هاشونو گرفتن و بعد از 8 سال مشروطیت از دانشگاه آزاد، مدرک معادل فوق دیپلم گرفتن.
راستی من به رشته ام و کارم خیلی علاقه دارم و بیشتر ترم های تحصیلیم رو ممتاز شدم و توی چند جشنواره و نمایشگاه شرکت داشتم و جایزه گرفتم. زمانی که لیسانسمو گرفتم و می خواستم برای فوق امتحان بدم مادرم به من گفت که دیگه نمی تونن خرج تحصیل منو بدن و می خوان برای برادرهام خونه بخرن که وقتی ازدواج کردن خونه داشته باشن و به اسم عروساشون خونه بزنن، اونا حتی پول توجیبی منو هم قطع کردن و منم برای اینکه بتونم نیازهای اولیه امو برطرف کنم از همون اواسط ترم های دانشگاه مشغول به کار شدم و خداروشکر الان راضی ام و امید به پیدا کردن شغل بهتری هم دارم. الان برادر بزرگترم ازدواج کرده و هنوز از طرف خانوادمون تامین میشه.
جدای از اینا خیلی احساس تنهایی و دلتنگی می کنم، از یه طرف شدیدا پدر و مادرمو دوست دارم و از طرف دیگه وقتی بی مهری و بی توجهیشونو می بینم ازشون متنفر میشم. الان احساس می کنم دارم افسرده تر می شم.
نمی دونم چیکار باید بکنم که از این حال واوضاع دربیام.
از یه طرف دارم هر روز از اهداف زندگیم فاصله می گیرم و از طرف دیگه از خانوادم دارم دورتر میشم.
خیلی دارم تلاش می کنم نسبت به خانواده و زندگی بی تفاوت باشم و مسیرم و هدفم رو پیش بگیرم اما وسطای راه همش کم میارم.
من مادر پدرمو خیلی دوست دارم و نیاز به محبتشون دارم اما اونا دختراشونو دوست ندارن.