سلام
من و شوهرم دخترخاله و پسرخاله هستیم،الان هم تقریبا 2 سالی میشه که ازدواج کردیم.مادرشوهر من یه دیدگاهی که داره اینه که زن از فامیل که بگیری میشه نون خشکم جلوش بزاری ولی از غریبه نه!!!خلاصش کنم تصورش از من این بود که میامو میشم کارکن خونش و دختراش.من 2 تا خواهرشوهر دارم یکیشون 1 سال ازدواج کرده یکی دیگشونم که بچه آخرم هست 17 سالشه.و یک برادرشوهر که فرزند ارشد خانوادس و همزمان با ما ازدواج کرد با دوست خواهرش.مادر شوهر من همه چیزو برا دختراش میخواد،برادرشوهرمم و زنشم که به کل سرشون تو کار خودشونو لذت و تفریح خودشونه،با وجودیکه ما دوتا عروس و مادر شوهر تو یک ساختمونیم اما اون به کل ریلکس و راحته چون غریبس اما من از قبل از ازدواج باید همه سختی ها رو تحمل میکردم.شوهر من بسیار دیندارو احترام گذار به خانوادشه،برعکس داداشش.تا مامانش میگه آخ زندگیشو براش تعطیل میکنه،خاله منم از این روحیه اون خیلی سوءاستفاده میکنه،اوایل مدام غیرمستقیم شوهرمو پر میکرد تا از طریق اون به خواسته هاش برسه.بماند که وقتی شوهرم خونه نبود به بهانه حرف زدن با من میومد خونمو هر چی میتونست بارم میکرد:بی صفت،بیحیا،پست،...و پشت سر تهمت میزد و مظلوم نمایی میکرد که من بودم که حرف ناسزا زدم.شوهرش و شوهرمم با وجودیکه میدونستن اون تو عصبانیتاش همه چی میگه اما هیچوقت زیرپاشو خالی نمیکردن و تا میتونستن با بهانه تراشی کاراشو توجیه میکردن.این ماجرا بارها تکرار شد و همیشه شوهرم بخاطر همون قضیه خدا و مادرو...جدی با مادرش برخورد نمیکرد.تنها راهکارش فقط چند روز کم محلی به مادرش بود.تو این مدت نامزدی و بعد ازدواج نمیدونید چقدر سعی کردم خودمو از توقعات مادر شوهرم دور نگه دارم.آخه من برخلاف شوهرم جسارتم خیلی بیشتره،تا اونجایی که شده و شوهرمو تونستم با خودم همرا کنم تونستم خودمو حق و حقوق خودمو تو خانوادش بهشون ثابت کنم.شوهر من تو خانوادش وضع مالی ضعیف تری داره.باورتون نمیشه اگر بگم چندسال رو با 1 کاپشن کهنه ی داغون اونم تو دوران نامزدیش سپری کرد و مادر و پدرش 1 کاپشن براش نخریدن،چرا؟!چون شوهرم همیشه با فروتنیش میگفت لازم ندارم اونا هم میگفتن لازم نداره دیگه!!!در حالیکه همه میدونن چقدر از خود گذشتس.الانم توی همه ی مشکلات همه اول سراغ اون میان اما پای شادی و خرج کردن که میرسه اسمی از اون نیست.خودشم همیشه میگه من از کسی طلب ندارم.حتی با وجودیکه خانواده شوهرخواهرش همه جوره پشتیبان خواهرشو شوهرشن همه ی فکر و ذکرش اینه که دلم برا خواهرم میسوزه در حالیکه من و خودش حتی امکانات حداقلی اونا رو هم نداریم.خواهر شوهر کوچکم نباید دست به سیاه و سفید بزنه تا میگه آخ خاله من زمین و زمانو یکی میکنه که بهش توجه کنید!!حتی همیشه غیرمستقیم از منو شوهرم میخواد که به دختراش برسیم.مثلا:آناهیتا خیلی به کوروش وابستس<اگه اون نباشه دنیاش تیره میشه!!!با امثال این حرفا و اینکه صبح تا شب جلوی شوهرم از پادرد و گردن درد و افسردگی میناله و شوهر منم همه ی فکر و ذکرش میشه اونا.در حالیکه 3 تا منبع درآمدی دارن اما شوهر منو همیشه تو این خیال نگه داشتن که دارن بهش خیلی لطف میکنن.الان من این وسط احساس افسردگی شدید دارم<موقع ناهار که میشه هرازگاهی باید زنگ بزنه به خواهرش که آناهیتا جون قربونت برم ناهار چی دوست داری داداشی؟مامان فدات بشم پات درد میکنه؟نرو خودم هستم.باورتون نمیشه خودش زانو درد گرفته تو جوونی از منم همیشه انتظار داره مثل بقیه بی تفاوت نباشم و تا میتونم به اطرافیانش توجه کنم.مدام میگه اونا انجام نمیدن به ما چه،خدا نباید از ما ناراحت بشه<حرف پدر و مادرش براش حجته.من حتی مراسم عروسیمو به دلخواه اونا گرفتم که الان شده عقده برام.تنها کسی که تو خانوادشون ماه عسل نرفتن منو شوهرم بودیم حتی نکردن کمکمون کنن تا بتونیم این مسافرتو بریم.گاهی با خودم گریه میکنم که این چجور خوب بودنیه که من هیچ چیز زندگیمو مال خودم نمیدونم.اونقدر مهربونه و اونقدر مادرشوهرم روش تسلط داره که انگار من خانم این زندگی نیستم.نمیدونم چکار کنم.ببخشید که اینقدر طولانی شد