درسته سنم کوچیکه ولی ناخواسته گرفتار بعضی چیزا شدم
من 15 سالمه و یک سال پیش بود حدودا احساس کردم به یکی از پسرهای فامیل علاقمند شدم با هم چت میکردیم و فقط در همین حد بودیم و اون خیلی باهام گرم میگرفت یه بار بهم گفت دوست دارم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم و ازش پرسیمد گفت خواستم سر به سرت بزارم ولی همون کافی بود تا من از اون خوشم بیاد ولی من بهش چیزی نگفتم تا اینکه دانشگاه قبول شد و بعد از اون بی دلیل باهام سرد شد و الان حتی جواب سلاممو هم به زور میده و جلوی من از بقیه دخترا حرف میزنه قبلا اینطوری نبود نمی ودنم چیکارکنم میودنم سنم کوچیکه و هنوزم زوده برام ولی در هر حال الان من پای یه عشق گیر کردم و خیلی میترسم هر سب کارم شده گریه راستش من یه خواستگار داشتم که وقتی بهش گفتم بهم گفت تو با اون خوش بخت میشی و بعد از همون قضیه باهام سرد شد از وان طرف من همیشه آروزم بوده یه برادر بزرگ تر داشته باشم که ندارم و همین چند وقت پیش بود که ازش خواستم که به جای برادر بزرگ تر دوسش داشته باشم و اون هم با پرروی تمام گفت نهه و من فقط تشنه محبت از جانب اون بودم و برام هم مهم نبود این محبت چطوری باشه مثل برادر بزرگ تر یا مثل عشق خواهش میکنم مسخره نکنید بالاخره حتی اگر کوچیک هم باشه الان فکر و روز من شده همون ولی مطمئنم دوسش دارم