با عرض سلام . من حدود 10 سال هست که ازدواج کردم. زمانی که ازدواج کردیم من دانشجوی فوق لیسانس بودم و همسرم فوق لیسانس بود. ولی بعد یک مدت من دکترا قبول شدم. همسرم خیلی علاقه داشت دکترا بخونه ولی قبول نمی شه. و خیلی حساس شده رو این قضیه. از طرفی اون نسبت به مادرش خیلی گرم نیست و تقریبا هفته ای یکی دوبار بهش زنگ میزنه و وقتی میخواهیم مسافرتی ی بریم و یا مثلا خونه یا ماشین بخریم یا به مامانش نمی گه یا دیر میگه و اون هم از دست پسرش ناراحت میشه. ولی مامانش یک اخلاقی داره که هر وقت از دست پسرش ناراحت میشه سر من خالی میکنه. روی چیزی های خیلی بیخود گیر میده و همون رو میکنه یک بهانه برای اینکه بشینه پشت سر من حرف بزنه. اینقدر پشت سر من به شوهرم حرف زده که اون هم الان دیگه خیلی حساس شده روم و سرد شده. بعضی وقتها هم بد خلقی میکنه. با اینکه از اول زندگی خودش گفت دوست نداره یک زن صرفا خانه دار باشم و دوست داره برم سر کار ولی بعضی وقتها حتی بهم گیر میده که درس نخون . کار نکن. با عصبانیت و صدای بلند هم میگه. بعدش هم میگه که میخواستم امتحانت کنم ببینم چیکار میکنی. خیلی هم بی محبت هست. اصلا خونه بودن یا نبودنش فرقی نمیکنه چون حتی حرف نمیزنه . فقط بق میکنه و جلو تلویزیون میشینه. بعضی وقتها هم تصمیم می گیرم باهاش حرف بزنم ولی تا یکذره باهاش صحبت میکنم میگه همینه من نمیتونم خودم رو تغییر بدهم. نمیخواهی بیا طلاق. ولی من دو تا بچه دارم . بخاطر بچه هام صبر میکنم. تا حالا چندین بار پیشنهاد طلاق داده و من برای منصرف کردنش از خواسته ام گذشتم. اون حتی این رو درک نمیکنه. هیچ کاری ازم بر نمی اد . جدیدا که تنها می رفت خونه مادرش بعد که می اومد خیلی بد اخلاق بود. جرات هم نمی کنم بهش بگم تنها نرو خونه مامانت. میدونم تقصیر مادرش هست. قبلا زندگی خیلی ها رو خراب کرده. ولی اینقدر زبون داره و مثل شیطون با زبونش در گوشش خونده که حتی نکات منفی مادرش رو هم نمی بینه. من تنها کارم این روزها لعنت به مادرش هست و اینکه خدا اونقدر گرفتارش کنه که وقت نکنه تو زندگی بقیه دخالت کنه. واقعا موندم .غیر از این کاری ازم بر نمی اد.