نوشته اصلی توسط
maahtaab
سلام
من با اینکه دو بار به دلیل بیماری شدید افسردگی تحت درمان قرار گرفتم هرگز نتونستم راجع به این موضوع با کسی صحبت کنم. انقدر این درد رو دل من سنگینه که داغونم کرده. حتی تو هیچ محیط مجازی ای هم حرف نزدم. دلیل اینکه الان دارم مینویسم اینه که باردارم. نمیخوام برای بچه ام مشکلی پیش بیاد.
من در بچگی بدون اینکه بدونم به عادت خودارضایی دچار شدم. خونوادم بدجور نسبت به این کار من واکنش نشون میدادن. یکبار مادرم وارد اتاق شد و منو مشغول خودارضایی دید. گفت الان داغت میذارم. منم تک فرزند بودم و به شدت لوس, باور نکردم. ولی مادرم واقعا پشت هر دوست منو داغ گذاشت. خاله ام خونه ما بود و نتونست جلوشو بگیره. بعدش یادمه که دستمو پانسمان میکردن.
من به خوبی یادم نیست که خودارضایی با تصورات ذهنی کتک خوردن بعد از این ماجرا پیش اومد یا قبلش. ولی من تا الان که ازدواج کردم خودارضایی رو ترک نکردم. مشکل اصلی ام هم خودارضایی نیست. مسلما چیزی نیست که بهش افتخار کنم ولی اونقدر خوندم و میدونم خیلی چییزاهایی که در موردش میگن افسانه اس.
مشکل من مازوخیسم شدیده. به طوری از همون کودکی برا خودم برادر بزرگتری تصور میکردم که منو کتک میزنه و کنترل میکنه. همیشه دوست داشتم با همچین مردی ازدواج کنم. ولی خوشبختانه موقع ازدواج ذهن منطقیم بر فانتزی غلبه کرد. همسرم مرد بسیار آروم و مهربونیه. اما من فقط با رابطه جنسی خشن ارضا میشم و در موقع رابطه هم همچنان تصور کتک خوردن دارم. به طوری واقعا از نظر ذهنی همسرم تا به حال منو ارضا نکرده.
حالا منم یه آدم خسته که به مادرم حس علاقه و نفرت دارم. ما هیچگاه بعد از اون ماجرا در موردش صحبت نکردیم. مطمئنم اونم مثه من قادر نیست که ازش حرف بزنه. فقط یکبار وقتی ده دوازده ساله بودم شنیدم با دوستش حرف میزد و دمیگفت فکرر نمیکوردم قاشق انقدر داغ شده باشه. میدونم که هنوزم عذاب وجدان داره ولی من از عذاب وجدانش خوشحال میشم. نگرانم این حالت مازوخیسمی روی جنینی که در شکم دارم تاثیر بذاره. از طرفی میترسم نکنه خودم بعدها کودکم رو آزار بدم.
نمیدونم ریشه افسردگی شدیدم و میل به خودکشی میتونه این مسأله باشه یا نه. بیماریم بعد از باردار شدن خود به خود رفته طوری که من دیگه حتی قرصهای سیف در بارداری رو هم استفاده نمیکنم.
جای سوختگی خیلی محو روی دستم مونده، هیچ کس حتی همسرمم نمیتونه تشخیص بده ولی خودم هر روز میبینش. مادرم حالا و کلا همیشه سراسر عشق و محبت به منه. ولی من نه از خودارضایی خلاص شدم, نه مازوخیسم که روز به روز شدیدتر میشه حتی قبل ازدواج تا مرز رابطه مستر اسلیو با آقایی رفتم و خدا رو شکر که باز هم منطقم غلبه کرد, هم افسردگی که میترسم دوباره برگرده. هم یک دنیا نگرانی برای موجود بیگناهی که در بطن دارم.
منم و یک برادر سادیسمی.خیالی توی ذهنم.
خیلی نوشتن برام سخت بود و همینطور اشک میریختم موقع نوشتن. خواهش میکنم کمکم کنید.