نوشته اصلی توسط
hadi72
سلاممن پسر بیست و دو ساله هستم نمی تونم با کسی ارتباط بگیرم. همیشه. به این دلیل بسیار ناراحت بودم مشکل اساسی که فک می کنم دارم پدر و برادرم هستنپدرم آدمی بسیار از خود راضی و بد اخلاقه که فکر می کنه حرف حرف خودشهموقعی که من و برادرم بچه بودیم. پدرم، مادرم رو میزدو من طرف مادرم رو میگرفتماز همون موقع ها پدرم و برادرم بر علیه من شدن تا اینکه به سن بلوغ رسیدم و بسیار. ، بسیار بیشتر منو اذیت کردنسه چهار ساله راه آسودگی از این عذاب رو در سخن نگفتن با این دو یافتممن از بچگی پسر بچه بسیار مهربون و بی زبون بودم و نمی تونستم خوب ارتباط بگیرم و از حقم دفاع کنم. چون همیشه در ترس بزرگ شده بودم عده ای هم از رفتار های تابلو من به ضعف من پی میبردن و بیشتر اذیتم می کردنسال ها از اون زمونا میگذره و من با اینکه به دانشگاه راه پیدا کردم باز هم از رفتار دیگران نسبت به خودم ناراحتمخیلی دوس دارم منم براشون مهم باشممن هیچ وقت شادی واقعی رو تجربه نکردمنمی تونم از ته دل بخندمنمی تونم با اطرافیان رابطه بگیرم دشمنانم زیاد و دوستانم کمن قیافه و درسمم بدک نیست برای همین مردم فک می کنن من مغرور و بدماما نمی دونن که نمی تونم با کسی دوست بشمچی میشد منم خوشبختی رو حس می کردم؟نمی تونم درد دلم رو به مادرم بگم چون در درجه اول ناراحت میشهو در درجه دوم خیال می کنه من باید کینه رو دور بیندازماما نمی دونه که اثر رفتار پدرم که مدعیه کارش درسته. در لحظه لحظه زندگی من نفوذ کرده و من اصلا خوشبخت نیستمچند بار به مادرم گفتم. اما اونم زود از حرفام خسته میشهیه همدردی سطحی باهام میکنه و ازم گله داره که چرا از پدرم کینه دارماز اون مرد لعنتی باور کنید. هر بار میبینمش. ضربان قلبم شروع به زدن می کنهاگر هم سر صحبتش بشینی ادعا داره زدنش از رو استاندارد الهیهمن اصلا خوب حرف نمیزنم. احتمالا شما هم خسته شدید