نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: دلبستگی شدید به کار قبلی

907
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16749
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    دلبستگی شدید به کار قبلی

    با سلام خدمت شما، امیدوارم بتوانم از راهنمایی شما استفاده کنم.

    من 2 سال پیش در شرکتی وارد شدم، در آن شرایط من دچار وسواس فکری جبری بودم ولی عاشص کار برنامه نویسی، تا اینکه کار فوق العاده ای برایم پیدا شد. من همه همکارانم را دوست داشتم . فوق العاده زیاد، من نمونه اون همکارها را تو عمرم ندیده بودم. من در آن شرکت خیلی احساس خوشبختی می کردم. به خاطر کمکی که به من کرده بودند و می خواستند من را از لحاظ روحی درمان کنند، من خیلی دوستشان داشتم حتی بیشتر از اعضای خانوادم ، ولی نمی دونم دست خودم بود یا نه ولی رفتم دنبال خیالپردازی . بر ضد خودم رفتار می کردم. دو شخصیتی شده بودم. انگار یه فشار روانی به من وارد شده بود که نمی خواست خود واقعی ام باشم. اون فشار روانی من را وادار می کرد کارهایی را انجام بدم که دوست ندارم. من از عمد آبروی خودم را می بردم ، کار نمی کردم. ولی اونا با تمام این حرفها با من خوشرفتاری می کردند و خیلی از کارهای من را به روی خودم نمی آوردند. اونا دائم به من فرصت می دادند که من به حالت عادی برگردم ولی من بدتر می شدم. من می دیدم که بجه ها دارن مسخرم می کنند ولی از عمد کار آدمای ضعیف النفس را انجام می دادم. حتی دائم با مردها و پسرها حرف می زدم. اسمم در شرکت بد در رفته بود، می گفتند این دوست داره با مردها لاس بزنه ولی من این کار را دوست نداشتم. من برنامه نویسی ام خیلی خوب بود و عاشق کارم بودم به قدری کارم را دوست داشتم که حتی می گفتم در آن مکان کار کنم، ازدواجم نکردم نکردم. مشکل اینجا بود که آنها مرا تهدید به رفتن از شرکت نمی کردند. اونا هیجی به من نمی گفتند و کمکم می کردند تا از اون شرایط بیام بیرون . اونا خیلی خوب بودند . هرچقدر اونا به من محبت می کردند من بیشتر خودم را تحقیر می کردم. حتی جلوی خانوادم . اصلاً پاک دیوانه شده بودم.

    شاید دلیلش این بود که در آن 12 سالی که در جامعه بودم، به علت اینکه برنامه نویسی ام خیلی خوب بود، همه می خواستند حالم را بگیرند تحقیرم کنند و هیچ کس مرا تحویل نمی گرفت . بدتر هر وقت پیشرفت می کردم، سایرین حالم را می گرفتند. ولی این همکارنم می خواستند من پیشرفت کنم. خیلی دوستشان داشتم.

    ولی اون فشار روحی لعنتی باعث شد من حتی سر کاری که اینقدر دوستش داشتم، نرم . دلم براشون خیلی تنگ می شد. ولی متاسفانه اون فشار روحی نمی ذاشت.

    بعد از مدتی تصمیم گرفتم برگردم ولی بازم خیلی خوب نشده بودم. در آن هنگام دیگه اونا منو راه ندادند. گفتند من اخراج شدم به خاطر اینکه دیر می رفتم سر کار، زود بر می گشتم . به خاطر اینکه یه دفعه در شرکت پیدام نمی شد بعد بر می گشتم. به خاطر اینکه نمی ذاشتم بقیه هم کار کنند. به خاطر اینکه به جای کار، در سایتهای تبلیغاتی می رفتم . ولی به خدا من اون نبودم. من عاشق کار بودم. ولی اینقدر جامعه به من فشار وارد کرده بود که دچار فشار روحی مسخره شده بودم و هر کاری را که نباید انجام می دادم، انجام می دادم.

    ماه آذر سال 93، اتفاقی با یک دکتر اعصاب و روان آشنا شدم و اون 5 تا قرص برم نوشت. یه شکی به من وارد شد و بعد شروع به زندگی کردم. خانه را مرتب می کردم، خرید می کردم، و خودم را با دعا و قرآن و نماز و کارهای دیگر سرگرم می کردم. ولی بازم امیدوار بودم که دوباره برگردم. ولی بعد از خوردن قرصها، بهبود چشمگیری در من مشاهده شد، با چند تا شرکت که کارهای نرم افزاری تازه ای را ارائه می دادند، آشنا شدم و این موضوع خیلی مرا به هیجان آورد. برای کارم رزومه داده بودم و شرکتهای زیادی خواستار کار با من بودند. تا اینکه خواست خدا خیلی زود کار خوبی پیدا کردم. در اینجا همه روی من حساب می کنند، دوستم دارند و جزء خانواده شان شده ام. ایده هایم را قبول می کنند. و مثل کار قبلی کسی مزاحم کارم نیست. و کسی زیرابم را نمی زند.

    ولی من دوست دارم برای مدیر عامل قبلی برنامه بنویسم . هیچ کاری را در حد اون کار نمی دونم. من خیلی دلتنگ کار قبلی ام می شوم. احساس شکست عجیبی می کنم. آخه من 34 سالمه و نه پولی جمع کردم نه ازدواج کردم، و اینکه کار به اون خوبی را از دست داده ام.

    یک بار قبل از اینکه با دکتر اعصاب آشنا شوم. رفتم شرکت و التماس کردم که برایشان کار کنم. من اون موقع حالت عادی نداشتم. و 2 ساعت مزاحمشان شدم. اونا جلسه مهمی داشتند ولی من اجازه ندادم جلسه تشکیل شود، من 2 ساعت داشتم التماس 4 تا مرد را می کردم، فکرش را بکنید !!! خیلی کار بد و زشتی کردم و شاید اونا راجع به من فکر بدی کردند . بعد من را از شرکت بیرون کردند. با اینکه از شرکت بیرون اومده بودم، بازم در می زدم. زنگ می زدم که برگردم. می بینید چقدر خودم را خوار کردم، من فکر می کنم خیالباف شده بودم . شاید همه چی دست خودم بود، شاید برای فرار از واقعیت خودم را به دیوانگی زده بودم ، شاید توهم داشتم، نمی دونم . بعد مدیر عامل سفارش کرد که من حق رفت و آمد در شرکت را ندارم و حتی یک نگهبان گذاشت که من وارد شرکت نشوم.

    خیلی برام سخت بود. بعد از خوردن دارو شروع به ورزش کردم، یه عالمه کار برای خودم نوشتم و خودم را ملزم می کردم کارهایم را انجام دهم، نزدیک عید بود و نگاه کردن به لباسها و اجناس و ... به من روحیه می داد. یک بار به یکی از مدیرها زنگ زدم و گریه کردم و گفتم می خوام برگردم. و اون سعی کرد با من با احترام برخورد کند ولی من دوباره حالم بد شده بود، چندین بار باهاش تماس گرفتم و باهاش حرف زدم، اون یک پسر مجرده و ممکنه هزار جور فکر ناجور راجع به من بکند.
    آخرش به من گفت ، زشته خوب منم دوست داشتم الان پورشه سوار شم، باید خر این و اونو بگیرم؟!

    دیگه بهش زنگ نزدم. هجوم تماس ها برای پیشنهاد کار بود که به من می شد. و من چون خوردن داروها را تازه شروع کرده بودم، سعی می کردم به اعصابم مسلط باشم و به کارهایم برسم. تا اینکه با شرکتی که الان توش هستم آشنا شدم . به دلیل احترامی که به من گذاشتند خیلی خوشحال شدم و شروع به کار کردم.

    ولی همش به این فکر می کردم، شروع می کنم با مدیر عامل قبلی یه سری کارا می کنم. یا اینکه از راهنماییهایش استفاده می کنم. من به بچه های شرکت قبلی نشان می دهم که چقدر پیشرفت کردم.

    ولی اینا همش خواب و خیال بود. 5 فروردین با اونا تماس گرفتم و برخوردشون خیلی خوب بود، از آنها تشکر کردم. گفتم همینکه نذاشتید من اینجا کار کنم، باعث شد که من بپرم و قدرت روحی خوبی داشته باشم. بعد بهش گفتم می تونم بیام ببینمتون؟!

    گفت هر وقت خواستی می تونی بیای یه روز 5 شنبه که تعطیل بودی بیا . همیشه 4 شنبه ها دلم می گرفت و 5 شنبه ها وقت نمی کردم که برم بهشان سر بزنم. کلی برای یه همپچین قرار ملاقاتی فکر کرده بودم، لباس مناسب ، صحبتهای خوب ،

    تا اینکه شنبه که خیلی دلم بی تابشان شده بود، تماس گرفتم و از آنها اجازه خواستم که برم ببینمشان . ولی برخوردشون خیلی بد بود. منم قاطی کردم ، دوباره چندین بار تماس گرفتم ، حتی رفتم دم در شرکت ، و اونا منو در داخل شرکت راه ندادند.

    من اصلاً از نظر روحی وضعیت خوبی ندارم. نمی دونم باید چی کار کنم. اینکه اونا راجع به من فکر می کنند من دختر خرابی هستم و اینکه نتوانسته ام موفق بشم. خاطرات خوبی که از آنها دارم و از سر نمی ره بیرون، اینکه من در آن شرکت خیلی بیشتر می توانستم پیشرفت کنم تا اینجا . اینکه اونا منو یه مزاحم می دانند داره داغونم می کنه. جلوی دلتنگی هایم را نمی توانم بگیرم. من اونا را به اندازه خانواده ام دوست داشتم چون رفتارشون خیلی با من گرم بود. حالا نمی دانم چی کار کنم ؟

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5400
    نوشته ها
    698
    تشکـر
    99
    تشکر شده 657 بار در 378 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : دلبستگی شدید به کار قبلی

    خب بهترین توصیه اینه که شما اول از همه با مشاورروانشناس مشورت کنید

    شما علاوه بر دارودرمانی باید رفتاردرمانی رو هم ادامه بدید

    دوست عزیز شما قدرت کاری خوبی دارید و میتونید شرایط خوبی رو برای خودتون ایجاد کنید

    پس بهتره از فکر خاطرات گذشته خودتون که بقول معروف تاریخش سر اومده بیرون بیایت و برای آینده تلاش کنید

    گذشته فقط برای شما باید حکم درس عبرت گرفتن داشته باشه در غیر اینصورت جای خوبی برای ماندن نیست

    شما ضربه ای که خوردید از این وسواس هست و باید تاوانش رو بدید و همین ناراحتی که امروز در اون هستید میتونه بهترین راه درمان برای شما از این

    وسواس باشه پس ازش درست و منطقی استفاده کنید

    در این مورد میتونید با این شماره مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    021-88422495
    021-88472864

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد