صفحه 1 از 2 12
نمایش نتایج: از 1 به 50 از 52

موضوع: خاطره ای از شب خواستگاری بگو

11791
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    چه پسرای که خواستگاری رفتن چه دخترای که به خواستگاریشون اومدن یا کلا همراه میزبان یا مهمان بودن یه خاطره تلخ و شیرین بگید خلاصه

  2. 3 کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  4. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2015
    شماره عضویت
    16452
    نوشته ها
    202
    تشکـر
    220
    تشکر شده 173 بار در 110 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    چرا اسپم میدی؟!

  6. کاربران زیر از Dark Knight بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط Dark Knight نمایش پست ها
    چرا اسپم میدی؟!

    دلوم میخواد فضولمو پیدا کردم
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  8. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    دلوم میخواد فضولمو پیدا کردم
    جنوبی هستی؟

  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15277
    نوشته ها
    1,816
    تشکـر
    345
    تشکر شده 2,644 بار در 1,053 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    این تایپیک برای مریمه فردا بیاد بنویسه چکار کرده :d
    امضای ایشان
    خداحافظ
    این ایدی دیگه دست من نیست..خصوصی نفرستید..
    اینم از سعید021 ک ب پایان رسید.....

  11. 2 کاربران زیر از saeed021 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ramesh نمایش پست ها
    جنوبی هستی؟

    شیرازیم
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  13. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط saeed021 نمایش پست ها
    این تایپیک برای مریمه فردا بیاد بنویسه چکار کرده :d
    ایشالا که خبرای خوب و خوش داره

  15. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    شیرازیم
    اها اوکی

  16. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6691
    نوشته ها
    4,297
    تشکـر
    18,649
    تشکر شده 9,823 بار در 3,399 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    چه پست باحالی ایول

    من یک خاطره میگم اما مال من نیست خودمم تو مراسم نبودم برام تعریف کردن ، مال خیلی وقت پیشه :

    یکی از هم ولایتی ها قصد ازدواج داشت بعد میگن بیا یک دختر خوب پیدا کردیم برات بریم خواستگاری تا ببینیش

    بعد میبرنش خواستگاری که دختره رو ببینه بعد دختره چای میاره میره مادر عروس پدر عروس اینا هم اونجا بودن با چند نفر که با پسره رفتن همنجور صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه ... ( مثلاً در مورد 5+1 صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه )

    بعد از چند ساعت که حرفا تموم میشه میان میرن از پسره میپرسن چی شد ؟ پسندیدی ؟ چطور بود ؟؟!

    پرسه هم میگه خوب بود بد نبود فقط یکم شکمش بزرگ بود که اشکال نداره

    بعد اینا هم شاخ در میارن ، میگن آقا اون که شکم نداشت ؟؟!! ....

    بعد میفهمن که مادر عروس رو میگه و مادره رو پسندیده

    نگو مادر عروس هم باردار بوده

  17. 9 کاربران زیر از reza1 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8023
    نوشته ها
    1,114
    تشکـر
    4,745
    تشکر شده 2,210 بار در 819 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    یبار برم خواستگار اومد شب اول که رفتیم صحبت کنیم
    انقد با پسره خودمونی شدیم و بگوووووو و بخنننننننند ک نگووووو
    بعد مامی اومد گفت بیاید بیرون خوبه تالا همو ندیدید و انقد پرروییدا
    امضای ایشان

    شازده کوچولو گُفت

    گُلِ مَن گاهی بَداَخلاق و کَم

    حوصِله و مَغرور بود

    اَما ماندَنی بود این بودَنَش بود که او را تَبدیل به گل مَن کَرده بود
    I

  19. 7 کاربران زیر از pari@ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6252
    نوشته ها
    287
    تشکـر
    216
    تشکر شده 191 بار در 126 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    من یه خاطره از بله برونم دارم.

    روز بله برونم بود و خونواده همسرم میدونستن که جوابمون مثبته چون فامیل هم بودیم، با خودشون یه آخوند آورده بودن که صیغه محرمیت برامون بخونه.

    آخونده هم به جای اسم شوهرم، اسم پدر شوهرمو همش تکرار میکرد و داشتم صیغه پدر شوهرم میشدم

  21. 7 کاربران زیر از sepideh.t بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط saeed021 نمایش پست ها
    این تایپیک برای مریمه فردا بیاد بنویسه چکار کرده :d
    مریم کیه؟!!!!

  23. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8023
    نوشته ها
    1,114
    تشکـر
    4,745
    تشکر شده 2,210 بار در 819 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    مریم کیه؟!!!!
    رز مریم
    امضای ایشان

    شازده کوچولو گُفت

    گُلِ مَن گاهی بَداَخلاق و کَم

    حوصِله و مَغرور بود

    اَما ماندَنی بود این بودَنَش بود که او را تَبدیل به گل مَن کَرده بود
    I

  25. کاربران زیر از pari@ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    اها

  27. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15277
    نوشته ها
    1,816
    تشکـر
    345
    تشکر شده 2,644 بار در 1,053 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    اها
    امشب خواستگاریشه
    امضای ایشان
    خداحافظ
    این ایدی دیگه دست من نیست..خصوصی نفرستید..
    اینم از سعید021 ک ب پایان رسید.....

  29. کاربران زیر از saeed021 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  30. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    ان شاالله به سلامتی و خوشبختی

  31. کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  32. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15384
    نوشته ها
    103
    تشکـر
    0
    تشکر شده 62 بار در 44 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    سلام
    ممنون از تاپیک خوشگلت رامش جان
    این دو تا خاطره مال من نیست برای دوستام هست که می نویسم امیدوارم :
    1- من دبیرستانی بودم دختر یکی از دوستان خواستگار خوبی داشت اما پدرش شدیدا مخالف بود . خودشون دو تا همدیگر رو توی دانشگاه دیده بودنو عاشق و معشوق بودن ... خلاصه دختر خانوم و پدرش شدیدا درگیر بودن ... مادر خانواده و دختر خانوم اومدن خونه ما و خصوصیات پسر و خانواده اشو گفتن که چقدر با کمالات هستن و گفتن پدر خانواده دختر روی حرف پدرم حرفی نمی زنن خواستن پدر من واسطه بشن ...خلاصه شب خواستگاری اصلی و رسمی فرا رسید و ما هم اونجا بودیم ... وقتی خانواده داماد و اقوامشون اومدن و نوبت به آقا داماد رسید که بیان داخل در حالی که از شرم و خجالت سرخ شده بودن یادشون رفت کفشاشونو در بیارنو با کفش اومدن توی خونه روی فرشا در همین حال همه ساکت شده بودنو به پاهای آقا داماد زل زده بودن که نوک کفش غواصی ایشون به گلمیز گیر کرد و تا 20 سانتی زمین با صورت پیش رفتن ) خودشونو جمع کردن اما خب خنده روی لب همه اومده بود ولی سعی می کردن به رو نیارن .
    2- یکی از دوستام شب خواستگاری هول کرده بود از طرفی خیلی هم وارد نبوده . سینی چایی رو محکم می کوبه به سر پدر شوهر و چایی ها هم که میریزن دیگه و خلاصه سر پدر داماد رو می سوزونه ...باورتون نمی شه اما الان عروس همون خانواده است ...بهش می گم چطوری به چشم پدرشوهرت نگاه میکنی اونم می خنده

  33. 6 کاربران زیر از رزیتا 69 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  34. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط reza1 نمایش پست ها
    چه پست باحالی ایول

    من یک خاطره میگم اما مال من نیست خودمم تو مراسم نبودم برام تعریف کردن ، مال خیلی وقت پیشه :

    یکی از هم ولایتی ها قصد ازدواج داشت بعد میگن بیا یک دختر خوب پیدا کردیم برات بریم خواستگاری تا ببینیش

    بعد میبرنش خواستگاری که دختره رو ببینه بعد دختره چای میاره میره مادر عروس پدر عروس اینا هم اونجا بودن با چند نفر که با پسره رفتن همنجور صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه ... ( مثلاً در مورد 5+1 صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه )

    بعد از چند ساعت که حرفا تموم میشه میان میرن از پسره میپرسن چی شد ؟ پسندیدی ؟ چطور بود ؟؟!

    پرسه هم میگه خوب بود بد نبود فقط یکم شکمش بزرگ بود که اشکال نداره

    بعد اینا هم شاخ در میارن ، میگن آقا اون که شکم نداشت ؟؟!! ....

    بعد میفهمن که مادر عروس رو میگه و مادره رو پسندیده

    نگو مادر عروس هم باردار بوده
    ها ها ها ای ول خیلی باحال بود :d:d:d

  35. 2 کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  36. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط pari@ نمایش پست ها
    یبار برم خواستگار اومد شب اول که رفتیم صحبت کنیم
    انقد با پسره خودمونی شدیم و بگوووووو و بخنننننننند ک نگووووو
    بعد مامی اومد گفت بیاید بیرون خوبه تالا همو ندیدید و انقد پرروییدا
    :d خب حالا باهم ازدواج هم کردید یا نه؟

  37. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط sepideh.t نمایش پست ها
    من یه خاطره از بله برونم دارم.

    روز بله برونم بود و خونواده همسرم میدونستن که جوابمون مثبته چون فامیل هم بودیم، با خودشون یه آخوند آورده بودن که صیغه محرمیت برامون بخونه.

    آخونده هم به جای اسم شوهرم، اسم پدر شوهرمو همش تکرار میکرد و داشتم صیغه پدر شوهرم میشدم
    واااای ها هاها :d شانس آوردیا :d

  38. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزیتا 69 نمایش پست ها
    سلام
    ممنون از تاپیک خوشگلت رامش جان
    این دو تا خاطره مال من نیست برای دوستام هست که می نویسم امیدوارم :
    1- من دبیرستانی بودم دختر یکی از دوستان خواستگار خوبی داشت اما پدرش شدیدا مخالف بود . خودشون دو تا همدیگر رو توی دانشگاه دیده بودنو عاشق و معشوق بودن ... خلاصه دختر خانوم و پدرش شدیدا درگیر بودن ... مادر خانواده و دختر خانوم اومدن خونه ما و خصوصیات پسر و خانواده اشو گفتن که چقدر با کمالات هستن و گفتن پدر خانواده دختر روی حرف پدرم حرفی نمی زنن خواستن پدر من واسطه بشن ...خلاصه شب خواستگاری اصلی و رسمی فرا رسید و ما هم اونجا بودیم ... وقتی خانواده داماد و اقوامشون اومدن و نوبت به آقا داماد رسید که بیان داخل در حالی که از شرم و خجالت سرخ شده بودن یادشون رفت کفشاشونو در بیارنو با کفش اومدن توی خونه روی فرشا در همین حال همه ساکت شده بودنو به پاهای آقا داماد زل زده بودن که نوک کفش غواصی ایشون به گلمیز گیر کرد و تا 20 سانتی زمین با صورت پیش رفتن ) خودشونو جمع کردن اما خب خنده روی لب همه اومده بود ولی سعی می کردن به رو نیارن .
    2- یکی از دوستام شب خواستگاری هول کرده بود از طرفی خیلی هم وارد نبوده . سینی چایی رو محکم می کوبه به سر پدر شوهر و چایی ها هم که میریزن دیگه و خلاصه سر پدر داماد رو می سوزونه ...باورتون نمی شه اما الان عروس همون خانواده است ...بهش می گم چطوری به چشم پدرشوهرت نگاه میکنی اونم می خنده
    خواهش میکنم . شما مرسی واسه خاطرهای باحالتون :d:d

  39. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    اقا رامش خودتون تعریف کنید
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  40. 2 کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2014
    شماره عضویت
    8023
    نوشته ها
    1,114
    تشکـر
    4,745
    تشکر شده 2,210 بار در 819 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : یه خاطره از شب خواستگاری بگو . چه دختر چه پسر

    نقل قول نوشته اصلی توسط ramesh نمایش پست ها
    :d خب حالا باهم ازدواج هم کردید یا نه؟
    نه جونم نکردیم
    امضای ایشان

    شازده کوچولو گُفت

    گُلِ مَن گاهی بَداَخلاق و کَم

    حوصِله و مَغرور بود

    اَما ماندَنی بود این بودَنَش بود که او را تَبدیل به گل مَن کَرده بود
    I

  42. کاربران زیر از pari@ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,187 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    قضیه شب خواستگاری دوستم را بگم
    اصلا راضی به ازدواج نبود و وقتی رفت تو اتاق برای پسره کلی شرط و شروط سخت گذاشت و خودش هم باورش نمیشد ک پسره همه را بی چون و چرا قبول کنه بعداز دوساعت شرط و شروط گفتن به پسره گفت شما چیزی نمیخواین بپرسین یا بگین
    گفت فقط ی سوال شما وقتی عصبانی بشین چیکار میکنین دوستم هم گفت ک دادمیزنم و دعوا میفتم طرف هم بالبخند گفت خوبه
    بعد شادوخندان اومدن بیرون و دوستم همون شب جواب مثبت را داد خخخخ
    اما از فردا عقد دید پسره برعکس تاییدهاش عمل میکنه و اون همش سکوت میکرد
    ی روز شاکی میشه و باهاش دعوا میفته ک چرا زیر قولت زدی
    پسره گفت اخه اون شرط هایی ک تو گذاشتی دیدم همش ادامه داره منم میگفتم بله بله تا ببینم آخرش چی میشه اخه من عادت دارم وقتی یکی حرف میزنه میگم بله بله ک ادامه حرفش را بزنه بعدشم شاکی شد ک خودت زیر قولت زدی چون میگفتی دادبیدادو دعوا میکنی اما همش سکوت میکنی خخخخخخ
    حالا ک چندسال از زندگی شون گذشته همون آش و همون کاسه
    بله بله

  44. 6 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15431
    نوشته ها
    1,975
    تشکـر
    1,705
    تشکر شده 2,460 بار در 1,195 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    ترم دوم دانشگاه بودم ی استاد داشتم حسابی ازم خوشش میومد و هر بار ک مرفت درس بده پای تابلو دست و پاش میلرزید
    همه ی بچه های کلاس میدونستن ک این استاده دوسم داره ،آخه اول و آخر کلاس همش منو نگا میکرد
    خلاصه ی روز صدام زد با تموم استرش گفتش ک بیا کارت دارم
    خودش رفت توو اتاق اساتید منم رفتم ببینم چیکار داره،
    من مبل روبروشون نشسته بودم بعد شرو کرد از خودش گفتن و . . . وازم خواستگاری کرد و میخواست نظر منو بدونه ک چیه
    بعد پا شد واسم چای بیاره ، همین ک بلند شد سمت من بیاد پاش ب سیمای کف اتاق گیر کرد و با کله افتاد وسط اتاقو پهن شد ولی همچنان فنجانه رو سفت توو دستاش گرفته بود وای مرده بودم از خنده
    امضای ایشان
    من ریشه های تو را دریافته ام

    با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

    و دستهایت با دستان من آشناست

    در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

    و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

    زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند


  46. 5 کاربران زیر از سوگل1 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15307
    نوشته ها
    249
    تشکـر
    1,185
    تشکر شده 204 بار در 134 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    سلام
    شب خاستگاري،من همش اخم بودم.اصلا راضي نبودم.و چون ميدونستم خانواده تقريبا معتقدي هستن،لباس جذب پوشيدم و موهامو انداختم بيرون و ارايش...و وقتي چاي اوردم اصلا تحويلشون نگرفتم و جايي نشستم ک نه داماد و ن هپدر و مادرش ميتونستن منو ببينن.داماد هرچي خم ميشد منو ببينه من بيشتر ميچسبيدم ب تکيه گاه مبل..اينقد تابلو شديم ک داداشم متوجه شد و خود بخود ميخنديد.يهو پدر داماد گفتش خب با اجازه برن صحبت کنن.داداشم هم ميخواست لج منو دراره،سريع پاشد گفتش بله بفرماييد!!!من پا نشدم:-)...ولي ديگه چاره اي نبود..اول داداشم بعد داماد،و بعد من...
    صحبتمون هم جوري بود ک فقط ميخواستم از من بدش بياد.ولي من هرچي گفتم قبول کرد.:-)
    يادمه اونشب بهش گفتم شما واقعا عادم خود شيفته اي هستيد!يهو شربت پريد تو گلوش ب سرفه افتاد چند مين فقط ب زمين خيره شد...
    حالا باهم عقد کرديم و هروقت ياد حرفامون ميفتيم خندمون ميگيره...

  48. 6 کاربران زیر از atoosa66 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9782
    نوشته ها
    1,515
    تشکـر
    1,321
    تشکر شده 940 بار در 563 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    سلام.روز بخیر.منم محض تنوع یه خاطره بگم.
    دوسه سال پیش ماه رمضون یه خانمی نزدیکای افطار اومد خونمون که اجازه بگیره برا امر خیر با خانواده تشریف بیارن.
    بابامم دم رفتنش بهش تعارف کرد افطارو بمونین اونم گفت باشه ولی شوهر و بچه هام چی؟! بابامم تعارف کرد اونا هم افطار تشریف بیارن.
    اون خانمم زنگ زد اومدن.شوهرش و یه تعداد زیادی دختر و یه اقا پسر خیلی خجالتی تشریف اوردن.پسره همش تو جمع ما و دخترا بود خجالتی هم بود.
    منم خیییییییلی گشنم بود.برا همه چایی بردم و سفره رو پهن کردم برا همه ظرف گذاشتم برا اون بشقاب و.... نذاشتم.یعنی تا جاییکه یادمه به همه چایی دادم ب اون ندادم.ب همه عذا دادم الا اون!!!!
    زن داداشم براش برد!
    زیاد غذا نخوردم.سحری نخوردم.بعدن فهمیدم همه خانواده تشریف اوردن الا اون پسری که خاستگاره یعنی اونیکه من فک کردم خاستگارمه و بهش چایی ندادم داداشش بوده نه خودش!!!!!!!
    خلاصه اینکه بعدن یادم میاد ب حرکتام خندم میگیره ولی اون روزا واقعا روزای بدی بود

  50. 7 کاربران زیر از ملکه اسمان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط atoosa66 نمایش پست ها
    سلام
    شب خاستگاري،من همش اخم بودم.اصلا راضي نبودم.و چون ميدونستم خانواده تقريبا معتقدي هستن،لباس جذب پوشيدم و موهامو انداختم بيرون و ارايش...و وقتي چاي اوردم اصلا تحويلشون نگرفتم و جايي نشستم ک نه داماد و ن هپدر و مادرش ميتونستن منو ببينن.داماد هرچي خم ميشد منو ببينه من بيشتر ميچسبيدم ب تکيه گاه مبل..اينقد تابلو شديم ک داداشم متوجه شد و خود بخود ميخنديد.يهو پدر داماد گفتش خب با اجازه برن صحبت کنن.داداشم هم ميخواست لج منو دراره،سريع پاشد گفتش بله بفرماييد!!!من پا نشدم:-)...ولي ديگه چاره اي نبود..اول داداشم بعد داماد،و بعد من...
    صحبتمون هم جوري بود ک فقط ميخواستم از من بدش بياد.ولي من هرچي گفتم قبول کرد.:-)
    يادمه اونشب بهش گفتم شما واقعا عادم خود شيفته اي هستيد!يهو شربت پريد تو گلوش ب سرفه افتاد چند مين فقط ب زمين خيره شد...
    حالا باهم عقد کرديم و هروقت ياد حرفامون ميفتيم خندمون ميگيره...
    الان باهم خوشبختید؟

  52. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    اقا رامش خودتون تعریف کنید
    تنها چیزی که گفتنیه اینه که چند شب قبل از خواستگاری رفتنم یه نامه فرستادم دم خونه همسرم که دقیقا یادم نمیاد چی نوشته بودم ولی یه نامه کوتاه عاشقانه بود که میخواستم خانوادش بدونن من چقدر دوستش دارم و واسم ارزش منده

  53. 2 کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  54. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط ملکه اسمان نمایش پست ها
    سلام.روز بخیر.منم محض تنوع یه خاطره بگم.
    دوسه سال پیش ماه رمضون یه خانمی نزدیکای افطار اومد خونمون که اجازه بگیره برا امر خیر با خانواده تشریف بیارن.
    بابامم دم رفتنش بهش تعارف کرد افطارو بمونین اونم گفت باشه ولی شوهر و بچه هام چی؟! بابامم تعارف کرد اونا هم افطار تشریف بیارن.
    اون خانمم زنگ زد اومدن.شوهرش و یه تعداد زیادی دختر و یه اقا پسر خیلی خجالتی تشریف اوردن.پسره همش تو جمع ما و دخترا بود خجالتی هم بود.
    منم خیییییییلی گشنم بود.برا همه چایی بردم و سفره رو پهن کردم برا همه ظرف گذاشتم برا اون بشقاب و.... نذاشتم.یعنی تا جاییکه یادمه به همه چایی دادم ب اون ندادم.ب همه عذا دادم الا اون!!!!
    زن داداشم براش برد!
    زیاد غذا نخوردم.سحری نخوردم.بعدن فهمیدم همه خانواده تشریف اوردن الا اون پسری که خاستگاره یعنی اونیکه من فک کردم خاستگارمه و بهش چایی ندادم داداشش بوده نه خودش!!!!!!!
    خلاصه اینکه بعدن یادم میاد ب حرکتام خندم میگیره ولی اون روزا واقعا روزای بدی بود
    خیلی جالب بود و جالب تر این میشد که همون شب هم ازتون خواستگاری میکردن

  55. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط سوگل1 نمایش پست ها
    ترم دوم دانشگاه بودم ی استاد داشتم حسابی ازم خوشش میومد و هر بار ک مرفت درس بده پای تابلو دست و پاش میلرزید
    همه ی بچه های کلاس میدونستن ک این استاده دوسم داره ،آخه اول و آخر کلاس همش منو نگا میکرد
    خلاصه ی روز صدام زد با تموم استرش گفتش ک بیا کارت دارم
    خودش رفت توو اتاق اساتید منم رفتم ببینم چیکار داره،
    من مبل روبروشون نشسته بودم بعد شرو کرد از خودش گفتن و . . . وازم خواستگاری کرد و میخواست نظر منو بدونه ک چیه
    بعد پا شد واسم چای بیاره ، همین ک بلند شد سمت من بیاد پاش ب سیمای کف اتاق گیر کرد و با کله افتاد وسط اتاقو پهن شد ولی همچنان فنجانه رو سفت توو دستاش گرفته بود وای مرده بودم از خنده
    این خیلی باحال بود )

  56. کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  57. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط fateme.68 نمایش پست ها
    قضیه شب خواستگاری دوستم را بگم
    اصلا راضی به ازدواج نبود و وقتی رفت تو اتاق برای پسره کلی شرط و شروط سخت گذاشت و خودش هم باورش نمیشد ک پسره همه را بی چون و چرا قبول کنه بعداز دوساعت شرط و شروط گفتن به پسره گفت شما چیزی نمیخواین بپرسین یا بگین
    گفت فقط ی سوال شما وقتی عصبانی بشین چیکار میکنین دوستم هم گفت ک دادمیزنم و دعوا میفتم طرف هم بالبخند گفت خوبه
    بعد شادوخندان اومدن بیرون و دوستم همون شب جواب مثبت را داد خخخخ
    اما از فردا عقد دید پسره برعکس تاییدهاش عمل میکنه و اون همش سکوت میکرد
    ی روز شاکی میشه و باهاش دعوا میفته ک چرا زیر قولت زدی
    پسره گفت اخه اون شرط هایی ک تو گذاشتی دیدم همش ادامه داره منم میگفتم بله بله تا ببینم آخرش چی میشه اخه من عادت دارم وقتی یکی حرف میزنه میگم بله بله ک ادامه حرفش را بزنه بعدشم شاکی شد ک خودت زیر قولت زدی چون میگفتی دادبیدادو دعوا میکنی اما همش سکوت میکنی خخخخخخ
    حالا ک چندسال از زندگی شون گذشته همون آش و همون کاسه
    بله بله
    اینارو باید ازشون حتما یه فیلم خنده دار درست کرد )

  58. کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  59. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15307
    نوشته ها
    249
    تشکـر
    1,185
    تشکر شده 204 بار در 134 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    سلام
    عاقا رامش.عاره باهم خوشبختيم.فعلا عقديم.اميدوارم اين خوشي هميشگي باشه

  60. 4 کاربران زیر از atoosa66 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  61. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط atoosa66 نمایش پست ها
    سلام
    عاقا رامش.عاره باهم خوشبختيم.فعلا عقديم.اميدوارم اين خوشي هميشگي باشه
    واستون از ته دلم آرزوی خوشبختی میکنم همونقدری که من میتونستم با نامزدم خوشبخت باشم اینو واسه شما آرزو میکنم

  62. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط atoosa66 نمایش پست ها
    سلام
    عاقا رامش.عاره باهم خوشبختيم.فعلا عقديم.اميدوارم اين خوشي هميشگي باشه
    ببخشید سلام از ماس

  63. بالا | پست 37

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15307
    نوشته ها
    249
    تشکـر
    1,185
    تشکر شده 204 بار در 134 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    ممنون از شما
    ارزوي بهترينها واس شما

  64. 2 کاربران زیر از atoosa66 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  65. بالا | پست 38

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    شماره عضویت
    5582
    نوشته ها
    375
    تشکـر
    1,578
    تشکر شده 655 بار در 279 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    خاطره خواستگاری دایی خودم :

    یادمه 15 تا خواستگاری رفتن تا جلسه 15 هم بالاخره از بس که رفتن اخرش خسته شدن و گفتن خوبه دیگه زیادی سخت نگیر

    طفلک داییم فقط مثل مجسمه میرفت و یه گل دستش و اصلا نظرش مهم نبود که طرفو بخواد یا نه
    مادرم و مادربزرگم و خالم و عمه ها میرفتن خواستگاری ، دایی رو فقط به عنوان مجسمه میبردن که بگن داماد اینه
    بعد خودشون تصمیم میگرفتن که دختر مناسبه یا نه !!! طفلکی باس 7 خوان رو رد میکرد تا برسن به نظر خودش

    قدرت خالم به عنوان خواهر شوهر برابر است با = 50 عدد خواهر شوهر / نمونش رو تو این دنیا ندیدم
    ازداییم پرسیدم چرا چیزی نمیگی خو یه چیزی بگو نگن داماد لاله
    میگفت من اصلا زن نمیخوام اینا زور کردن زن بگیر
    داییم میگفت : لامصبا یکی رو بگیرین که خودتونم راضی باشین
    چون من سرکارم ، صبح تا شب مال شماست .از شب تا صبح هم که خواب تشریف داریم مال من

    جالب اینجاست خودشون انتخاب کردن و حالا بعد از 7 سال میگن امیر خاک تو سرت با این زن گرفتنت
    امضای ایشان
    عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت . امام حسین ( ع )

  66. 5 کاربران زیر از پسرک 22 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  67. بالا | پست 39

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط پسرک 22 نمایش پست ها
    خاطره خواستگاری دایی خودم :

    یادمه 15 تا خواستگاری رفتن تا جلسه 15 هم بالاخره از بس که رفتن اخرش خسته شدن و گفتن خوبه دیگه زیادی سخت نگیر

    طفلک داییم فقط مثل مجسمه میرفت و یه گل دستش و اصلا نظرش مهم نبود که طرفو بخواد یا نه
    مادرم و مادربزرگم و خالم و عمه ها میرفتن خواستگاری ، دایی رو فقط به عنوان مجسمه میبردن که بگن داماد اینه
    بعد خودشون تصمیم میگرفتن که دختر مناسبه یا نه !!! طفلکی باس 7 خوان رو رد میکرد تا برسن به نظر خودش

    قدرت خالم به عنوان خواهر شوهر برابر است با = 50 عدد خواهر شوهر / نمونش رو تو این دنیا ندیدم
    ازداییم پرسیدم چرا چیزی نمیگی خو یه چیزی بگو نگن داماد لاله
    میگفت من اصلا زن نمیخوام اینا زور کردن زن بگیر
    داییم میگفت : لامصبا یکی رو بگیرین که خودتونم راضی باشین
    چون من سرکارم ، صبح تا شب مال شماست .از شب تا صبح هم که خواب تشریف داریم مال من

    جالب اینجاست خودشون انتخاب کردن و حالا بعد از 7 سال میگن امیر خاک تو سرت با این زن گرفتنت
    بیچاره داییتون تو چه وضعیت بدی بوده و الان که به خواسته خانوادش ازدواج کرده هم اینطور. .. چی بگم والا

  68. کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  69. بالا | پست 40

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    من چندتا خاطره از چندتا از خواستگارام دارم.

    1. یه بار تو راه دانشگاه یه خانومی تو خیابون دنبالم راه افتاد و شماره خواست واسه امرخیر. شب هم تماس گرفت با مامانم و برای فردا غروب قرار گذاشتن. صبح روز بعد، من رفتم یه دوش گرفتم، با خواهرم مشغول مرتب کردن خونه بودیم. مامانم گفت یه توک پا میره خونه خاله ش و برمیگرده. من و خواهرم سر فرصت داشتیم گردگیری میکردیم. منم حوله روی سرم بود با موهای خیس و صورت بدون آرایش.
    یهو دیدم زنگ میزنن.خواهرم آیفون رو برداشت و وحشت زده گفت: خواستگاراتن. مگه قرار نبود شب بیان!
    من قلبم عین گنجشک میزد. گفتم: درو باز نکن. ول کن. مامانم نیست. چکار کنم حالا؟
    یهو دیدم یکی از همسایه ها داره میره بیرون، درو باز کرد، اونا با یه سبد گل اومدن تو!
    خواهرم فوری خرت و پرتهای وسط خونه رو جمع کرد. گفت: درو باز کن. منم الان به مامان میزنگم که زودتر بیاد خونه.
    یه چادر انداختم سرم و درو باز کردم. اومدن تو. خیس عرق شده بودم. گفتم: ببخشید ولی قرار بود شب تشریف بیارین. بفرمایین تو الان مامانم میاد.
    پسره رو کرد به مادرش و گفت: بفرما. دیدی گفتم شب قرار گذاشتین، گفتین نه صبح بود. ببخشید خانم حق با شماست.
    اونام پسرشونو فرستادن بیرون تو ماشین بشینه تا مامانم بیاد. حالا نگو ماشینم تو راه خراب شده، مامانم مونده وسط راه!
    مادر پسره هی اصرار میکرد حالا که پسرم نیست چادرتو بردار.
    منم با اون موهای خیس و ژولیده فقط دعا میکردم مامانم زودتر بیاد خونه... خلاصه بعد از رفتنشون کلی گریه کردم که مجبور شدم تنهایی از خواستگارم پذیرایی کنم.

    2. خاطره بعدی مال یه خواستگار دیگه مه. خواهرم همیشه میرفت تو اتاق مون و از سوراخ کلید نگاه میکرد تا ببینه پسره چه شکلیه. چون از اتاقهای دیگه دید نداشت. بعد هم که نوبت صحبت کردنمون میشد، قبل از اینکه ما بریم تو اتاق، خواهرم از پنجره اتاق میپرید تو پاسیو، از اونجا میرفت تو اتاق مامان و بابام.
    اون روز هم اومد این عملیات رو انجام بده. نگو مامانم میز اتو رو گذاشته بود زیر پنجره. خواهرم ندید با میز اتو پخش زمین شد. صدایی از تو اتاق بلند شد که همه از جا پریدن!
    البته ما به روی خودمون نیاوردیم، گفتیم حتما گربه بوده!

    3. یه بار هم وسط خواستگاری، آژانس مسافرتی سر کوچه مون تصمیم گرفت فرم نظرسنجی بیاره دم خونه ها و مصاحبه کنه واسه میزان رضایتمندی و...
    حالا هی مامانم میگفت: خانم من الان مهمون دارم، فرم رو بدین بعدا پر میکنم بهتون پس میدم. ولی خانمه ول کن نبود. تا وقتی هم همه سوالا رو جواب ندادیم، نرفت!

    البته هیچکدوم از موارد بالا جور نشد. اما خاطره ای که از خواستگاری همسرم دارم هم جالبه. مادرشوهرم با همسرم دوتایی اومدن. یه دسته گل آورده بودن. چند وقتی بود شیر ظرفشویی خراب شده بود و فقط آب جوش کار میکرد.
    منم حواسم نبود،گلدون رو با آب جوش پر کردم و گلها رو گذاشتم توش. چشمتون روز بد نبینه. تا آخر مراسم گلها پخته شدن. بوی لجن بلند شده بود و نمیدونستیم از کجاس. آخر شب وقتی دیدیم گلها له و پلاسیده شده تازه فهمیدیم چی شده.
    ویرایش توسط talieh : 06-09-2015 در ساعت 02:18 PM

  70. 3 کاربران زیر از talieh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  71. بالا | پست 41

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    یه خاطره هم از یکی از دوستای مامانم دارم.
    واسه پسرشون خیلی جاها رفته بودن خواستگاری و پسره هم خیلی سختگیر بود و مدام بهونه و ایراد میگرفت. خلاصه چند سالی کارشون این شده بود که آخر هفته ها برن خواستگاری.
    تو یکی از این خواستگاری ها، اشتباها یه خونه رو دوبار رفتن.
    حالا نه مادر دختره به روی خودش میاورد که اینا رو میشناسه (چون پسره نپسندیده بود)، نه اونا به روی خودشون میاوردن که قبلا اینجا رو اومدن.
    بعد هم زودی موضوع رو جمع و جور کردن و با شرمندگی اومده بودن بیرون.

  72. 4 کاربران زیر از talieh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  73. بالا | پست 42

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط talieh نمایش پست ها
    من چندتا خاطره از چندتا از خواستگارام دارم.

    1. یه بار تو راه دانشگاه یه خانومی تو خیابون دنبالم راه افتاد و شماره خواست واسه امرخیر. شب هم تماس گرفت با مامانم و برای فردا غروب قرار گذاشتن. صبح روز بعد، من رفتم یه دوش گرفتم، با خواهرم مشغول مرتب کردن خونه بودیم. مامانم گفت یه توک پا میره خونه خاله ش و برمیگرده. من و خواهرم سر فرصت داشتیم گردگیری میکردیم. منم حوله روی سرم بود با موهای خیس و صورت بدون آرایش.
    یهو دیدم زنگ میزنن.خواهرم آیفون رو برداشت و وحشت زده گفت: خواستگاراتن. مگه قرار نبود شب بیان!
    من قلبم عین گنجشک میزد. گفتم: درو باز نکن. ول کن. مامانم نیست. چکار کنم حالا؟
    یهو دیدم یکی از همسایه ها داره میره بیرون، درو باز کرد، اونا با یه سبد گل اومدن تو!
    خواهرم فوری خرت و پرتهای وسط خونه رو جمع کرد. گفت: درو باز کن. منم الان به مامان میزنگم که زودتر بیاد خونه.
    یه چادر انداختم سرم و درو باز کردم. اومدن تو. خیس عرق شده بودم. گفتم: ببخشید ولی قرار بود شب تشریف بیارین. بفرمایین تو الان مامانم میاد.
    پسره رو کرد به مادرش و گفت: بفرما. دیدی گفتم شب قرار گذاشتین، گفتین نه صبح بود. ببخشید خانم حق با شماست.
    اونام پسرشونو فرستادن بیرون تو ماشین بشینه تا مامانم بیاد. حالا نگو ماشینم تو راه خراب شده، مامانم مونده وسط راه!
    مادر پسره هی اصرار میکرد حالا که پسرم نیست چادرتو بردار.
    منم با اون موهای خیس و ژولیده فقط دعا میکردم مامانم زودتر بیاد خونه... خلاصه بعد از رفتنشون کلی گریه کردم که مجبور شدم تنهایی از خواستگارم پذیرایی کنم.

    2. خاطره بعدی مال یه خواستگار دیگه مه. خواهرم همیشه میرفت تو اتاق مون و از سوراخ کلید نگاه میکرد تا ببینه پسره چه شکلیه. چون از اتاقهای دیگه دید نداشت. بعد هم که نوبت صحبت کردنمون میشد، قبل از اینکه ما بریم تو اتاق، خواهرم از پنجره اتاق میپرید تو پاسیو، از اونجا میرفت تو اتاق مامان و بابام.
    اون روز هم اومد این عملیات رو انجام بده. نگو مامانم میز اتو رو گذاشته بود زیر پنجره. خواهرم ندید با میز اتو پخش زمین شد. صدایی از تو اتاق بلند شد که همه از جا پریدن!
    البته ما به روی خودمون نیاوردیم، گفتیم حتما گربه بوده!

    3. یه بار هم وسط خواستگاری، آژانس مسافرتی سر کوچه مون تصمیم گرفت فرم نظرسنجی بیاره دم خونه ها و مصاحبه کنه واسه میزان رضایتمندی و...
    حالا هی مامانم میگفت: خانم من الان مهمون دارم، فرم رو بدین بعدا پر میکنم بهتون پس میدم. ولی خانمه ول کن نبود. تا وقتی هم همه سوالا رو جواب ندادیم، نرفت!

    البته هیچکدوم از موارد بالا جور نشد. اما خاطره ای که از خواستگاری همسرم دارم هم جالبه. مادرشوهرم با همسرم دوتایی اومدن. یه دسته گل آورده بودن. چند وقتی بود شیر ظرفشویی خراب شده بود و فقط آب جوش کار میکرد.
    منم حواسم نبود،گلدون رو با آب جوش پر کردم و گلها رو گذاشتم توش. چشمتون روز بد نبینه. تا آخر مراسم گلها پخته شدن. بوی لجن بلند شده بود و نمیدونستیم از کجاس. آخر شب وقتی دیدیم گلها له و پلاسیده شده تازه فهمیدیم چی شده.
    خیییییییییلی جالب و خنده دار بودن . امیدوارم تو زندگیت خوشبخت باشی خانم

  74. بالا | پست 43

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15384
    نوشته ها
    103
    تشکـر
    0
    تشکر شده 62 بار در 44 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    یه جا برای داداشم رفته بودیم خواستگاری ، البته بنا بر توافق خانواده ها مادر و برادرم اول رفته بودن تا دختر و پسر همدیگر رو ببینن و صحبتهای اولیه انجام بشه اگر مشتاق بودن خواستگاری رسمی و آشنایی بیشتر دختر و پسر صورت بگیره .اولای دیدار مادردختر خانوم گفته بودن پدر خانواده خواب هستن اما وسط صحبتها داداشم که از قضا درست مقابل در اتاقی که مثلا پدردختر توش خوابیده بودن نشسته بود می بینه که هر زمان خودش (داداشم) میخواد صحبت کنه در اتاق باز میشه و پدر دختر خانوم که دو زانو روی زمین نشستنو خم شدن به سمت بیرون ، سرشونو کاملا از در بیرون میارنو بدون هیچ تعارفی به داداشم زل می زنن ،خنده دار اینه که چند بار اول هم با داداشم چشم تو چشم میشن هههههه داداش یکمی هول شده بود اما خدا رو شکر تجربه اولش نبود و تونسته بود خنده اشو جمع کنه و به رو نیاره

  75. 2 کاربران زیر از رزیتا 69 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  76. بالا | پست 44

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط talieh نمایش پست ها
    یه خاطره هم از یکی از دوستای مامانم دارم.
    واسه پسرشون خیلی جاها رفته بودن خواستگاری و پسره هم خیلی سختگیر بود و مدام بهونه و ایراد میگرفت. خلاصه چند سالی کارشون این شده بود که آخر هفته ها برن خواستگاری.
    تو یکی از این خواستگاری ها، اشتباها یه خونه رو دوبار رفتن.
    حالا نه مادر دختره به روی خودش میاورد که اینا رو میشناسه (چون پسره نپسندیده بود)، نه اونا به روی خودشون میاوردن که قبلا اینجا رو اومدن.
    بعد هم زودی موضوع رو جمع و جور کردن و با شرمندگی اومده بودن بیرون.
    اخ اخ بیچاره دختره

  77. بالا | پست 45

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزیتا 69 نمایش پست ها
    یه جا برای داداشم رفته بودیم خواستگاری ، البته بنا بر توافق خانواده ها مادر و برادرم اول رفته بودن تا دختر و پسر همدیگر رو ببینن و صحبتهای اولیه انجام بشه اگر مشتاق بودن خواستگاری رسمی و آشنایی بیشتر دختر و پسر صورت بگیره .اولای دیدار مادردختر خانوم گفته بودن پدر خانواده خواب هستن اما وسط صحبتها داداشم که از قضا درست مقابل در اتاقی که مثلا پدردختر توش خوابیده بودن نشسته بود می بینه که هر زمان خودش (داداشم) میخواد صحبت کنه در اتاق باز میشه و پدر دختر خانوم که دو زانو روی زمین نشستنو خم شدن به سمت بیرون ، سرشونو کاملا از در بیرون میارنو بدون هیچ تعارفی به داداشم زل می زنن ،خنده دار اینه که چند بار اول هم با داداشم چشم تو چشم میشن هههههه داداش یکمی هول شده بود اما خدا رو شکر تجربه اولش نبود و تونسته بود خنده اشو جمع کنه و به رو نیاره
    چه خنده دا

  78. بالا | پست 46

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17235
    نوشته ها
    346
    تشکـر
    66
    تشکر شده 306 بار در 174 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط ramesh نمایش پست ها
    چه خنده دا
    نقل قول نوشته اصلی توسط پسرک 22 نمایش پست ها
    خاطره خواستگاری دایی خودم :

    یادمه 15 تا خواستگاری رفتن تا جلسه 15 هم بالاخره از بس که رفتن اخرش خسته شدن و گفتن خوبه دیگه زیادی سخت نگیر

    طفلک داییم فقط مثل مجسمه میرفت و یه گل دستش و اصلا نظرش مهم نبود که طرفو بخواد یا نه
    مادرم و مادربزرگم و خالم و عمه ها میرفتن خواستگاری ، دایی رو فقط به عنوان مجسمه میبردن که بگن داماد اینه
    بعد خودشون تصمیم میگرفتن که دختر مناسبه یا نه !!! طفلکی باس 7 خوان رو رد میکرد تا برسن به نظر خودش

    قدرت خالم به عنوان خواهر شوهر برابر است با = 50 عدد خواهر شوهر / نمونش رو تو این دنیا ندیدم
    ازداییم پرسیدم چرا چیزی نمیگی خو یه چیزی بگو نگن داماد لاله
    میگفت من اصلا زن نمیخوام اینا زور کردن زن بگیر
    داییم میگفت : لامصبا یکی رو بگیرین که خودتونم راضی باشین
    چون من سرکارم ، صبح تا شب مال شماست .از شب تا صبح هم که خواب تشریف داریم مال من

    جالب اینجاست خودشون انتخاب کردن و حالا بعد از 7 سال میگن امیر خاک تو سرت با این زن گرفتنت
    وای مردم از خنده مخصوصا از این تکه اخرش
    امضای ایشان
    حضرت محمد(ص) فرمودند:
    برای هر چیزی قلبی است و قلب قران سوره یس است.

  79. 2 کاربران زیر از دریا071 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  80. بالا | پست 47

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    خب دوستانی که منتظر بودن من بیام خاطرمو بگم اومدم که بگم

    راستش تو این مراسم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همه چی معمولی و خوب پیش رفت خدا رو شکر

    اما قبل این خواستگار داشتم که اول مامانش و خواهرش اومده بودن خونمون

    خیلی اتفاقی اومدن

    مامانه از این بد عنقا بود گفت من عروس فلان میخوام و بهمان میخوام و... واینکه عروسم لاک نزنه به ناخناش

    برحسب اتفاق منم همون روز لاک قررررررمزززز زده بودم

    یکی از دوستای خانوادگیمون هم توی مراسم بود همش میگفت ناخناتو قایم کن

    اما من محلش ندادم قشنگ رفتم نشستم رو به رو مامانه

    دستامو هم جوری گذاشتم که تو چشمش باشه که کوررررر بشهههه

    والا به خدا مردم به چه چیزایی فک میکنن

    ولی خواهره خیلی خوشش اومده بود ازم همش میگفت مامانم شوخی میکنه انقد که مامانش چرت و پرت میگفت

    منم بعدش رفتم تو اتاقم دیگه پیششون نرفتم

    بعدشم هرچی دوباره اومدن گفتن بابا ما مامانمون همینجوری حرف میزنه اما من راضی نشدم

  81. 4 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  82. بالا | پست 48

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    15607
    نوشته ها
    615
    تشکـر
    1,907
    تشکر شده 458 بار در 284 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    خب دوستانی که منتظر بودن من بیام خاطرمو بگم اومدم که بگم

    راستش تو این مراسم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همه چی معمولی و خوب پیش رفت خدا رو شکر

    اما قبل این خواستگار داشتم که اول مامانش و خواهرش اومده بودن خونمون

    خیلی اتفاقی اومدن

    مامانه از این بد عنقا بود گفت من عروس فلان میخوام و بهمان میخوام و... واینکه عروسم لاک نزنه به ناخناش

    برحسب اتفاق منم همون روز لاک قررررررمزززز زده بودم

    یکی از دوستای خانوادگیمون هم توی مراسم بود همش میگفت ناخناتو قایم کن

    اما من محلش ندادم قشنگ رفتم نشستم رو به رو مامانه

    دستامو هم جوری گذاشتم که تو چشمش باشه که کوررررر بشهههه

    والا به خدا مردم به چه چیزایی فک میکنن

    ولی خواهره خیلی خوشش اومده بود ازم همش میگفت مامانم شوخی میکنه انقد که مامانش چرت و پرت میگفت

    منم بعدش رفتم تو اتاقم دیگه پیششون نرفتم

    بعدشم هرچی دوباره اومدن گفتن بابا ما مامانمون همینجوری حرف میزنه اما من راضی نشدم
    عجب مامانی بوده پس . خداروشکر عروسش نشدی

  83. 2 کاربران زیر از ramesh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  84. بالا | پست 49

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14528
    نوشته ها
    116
    تشکـر
    52
    تشکر شده 158 بار در 84 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    خب دوستانی که منتظر بودن من بیام خاطرمو بگم اومدم که بگم

    راستش تو این مراسم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همه چی معمولی و خوب پیش رفت خدا رو شکر

    اما قبل این خواستگار داشتم که اول مامانش و خواهرش اومده بودن خونمون

    خیلی اتفاقی اومدن

    مامانه از این بد عنقا بود گفت من عروس فلان میخوام و بهمان میخوام و... واینکه عروسم لاک نزنه به ناخناش

    برحسب اتفاق منم همون روز لاک قررررررمزززز زده بودم

    یکی از دوستای خانوادگیمون هم توی مراسم بود همش میگفت ناخناتو قایم کن

    اما من محلش ندادم قشنگ رفتم نشستم رو به رو مامانه

    دستامو هم جوری گذاشتم که تو چشمش باشه که کوررررر بشهههه

    والا به خدا مردم به چه چیزایی فک میکنن

    ولی خواهره خیلی خوشش اومده بود ازم همش میگفت مامانم شوخی میکنه انقد که مامانش چرت و پرت میگفت

    منم بعدش رفتم تو اتاقم دیگه پیششون نرفتم

    بعدشم هرچی دوباره اومدن گفتن بابا ما مامانمون همینجوری حرف میزنه اما من راضی نشدم
    خخخخخخ
    خیلیم خوب کردی .... لیاقت نداشتن
    مبارک باشه ایشالاااا..خوشبخت شی اجی

  85. 2 کاربران زیر از شقایق21 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  86. بالا | پست 50

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : خاطره ای از شب خواستگاری بگو

    نقل قول نوشته اصلی توسط شقایق21 نمایش پست ها
    خخخخخخ
    خیلیم خوب کردی .... لیاقت نداشتن
    مبارک باشه ایشالاااا..خوشبخت شی اجی
    آره من اصولا آدمیم که نمیخوام یه جور دیگه نشون بدم

    با اینکه گفتن هزارتا سکه و یه زمین به نامم میکنن اما دیگه به دلم نبود

    ممنون عزیزم ان شاء الله روزی خودتون

  87. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 2 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وابستگی به پسر
    توسط zahra_tanha در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 9
    آخرين نوشته: 05-21-2015, 07:53 PM
  2. عدم استقلال مالی پسر
    توسط mozhgan.eb در انجمن مسائل مالی
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 01-26-2015, 01:48 PM
  3. خواستگاری دختر از پسر
    توسط mahsa_m در انجمن خواستگاری
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 12-07-2014, 08:22 PM
  4. نیامدن خانواده پسر به خواستگاری
    توسط solida0098 در انجمن مخالفت خانواده
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 06-29-2014, 12:07 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد