چه پسرای که خواستگاری رفتن چه دخترای که به خواستگاریشون اومدن یا کلا همراه میزبان یا مهمان بودن یه خاطره تلخ و شیرین بگید خلاصه
چه پسرای که خواستگاری رفتن چه دخترای که به خواستگاریشون اومدن یا کلا همراه میزبان یا مهمان بودن یه خاطره تلخ و شیرین بگید خلاصه
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
چه پست باحالی ایول
من یک خاطره میگم اما مال من نیست خودمم تو مراسم نبودم برام تعریف کردن ، مال خیلی وقت پیشه :
یکی از هم ولایتی ها قصد ازدواج داشت بعد میگن بیا یک دختر خوب پیدا کردیم برات بریم خواستگاری تا ببینیش
بعد میبرنش خواستگاری که دختره رو ببینه بعد دختره چای میاره میره مادر عروس پدر عروس اینا هم اونجا بودن با چند نفر که با پسره رفتن همنجور صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه ... ( مثلاً در مورد 5+1 صحبت میکنن تا این دختره رو ببینه )
بعد از چند ساعت که حرفا تموم میشه میان میرن از پسره میپرسن چی شد ؟ پسندیدی ؟ چطور بود ؟؟!
پرسه هم میگه خوب بود بد نبود فقط یکم شکمش بزرگ بود که اشکال نداره
بعد اینا هم شاخ در میارن ، میگن آقا اون که شکم نداشت ؟؟!! ....
بعد میفهمن که مادر عروس رو میگه و مادره رو پسندیده
نگو مادر عروس هم باردار بوده
یبار برم خواستگار اومد شب اول که رفتیم صحبت کنیم
انقد با پسره خودمونی شدیم و بگوووووو و بخنننننننند ک نگووووو
بعد مامی اومد گفت بیاید بیرون خوبه تالا همو ندیدید و انقد پرروییدا
شازده کوچولو گُفت
گُلِ مَن گاهی بَداَخلاق و کَم
حوصِله و مَغرور بود
اَما ماندَنی بود این بودَنَش بود که او را تَبدیل به گل مَن کَرده بود
I
من یه خاطره از بله برونم دارم.
روز بله برونم بود و خونواده همسرم میدونستن که جوابمون مثبته چون فامیل هم بودیم، با خودشون یه آخوند آورده بودن که صیغه محرمیت برامون بخونه.
آخونده هم به جای اسم شوهرم، اسم پدر شوهرمو همش تکرار میکرد و داشتم صیغه پدر شوهرم میشدم
اها
ان شاالله به سلامتی و خوشبختی
سلام
ممنون از تاپیک خوشگلت رامش جان
این دو تا خاطره مال من نیست برای دوستام هست که می نویسم امیدوارم :
1- من دبیرستانی بودم دختر یکی از دوستان خواستگار خوبی داشت اما پدرش شدیدا مخالف بود . خودشون دو تا همدیگر رو توی دانشگاه دیده بودنو عاشق و معشوق بودن ... خلاصه دختر خانوم و پدرش شدیدا درگیر بودن ... مادر خانواده و دختر خانوم اومدن خونه ما و خصوصیات پسر و خانواده اشو گفتن که چقدر با کمالات هستن و گفتن پدر خانواده دختر روی حرف پدرم حرفی نمی زنن خواستن پدر من واسطه بشن ...خلاصه شب خواستگاری اصلی و رسمی فرا رسید و ما هم اونجا بودیم ... وقتی خانواده داماد و اقوامشون اومدن و نوبت به آقا داماد رسید که بیان داخل در حالی که از شرم و خجالت سرخ شده بودن یادشون رفت کفشاشونو در بیارنو با کفش اومدن توی خونه روی فرشا در همین حال همه ساکت شده بودنو به پاهای آقا داماد زل زده بودن که نوک کفش غواصی ایشون به گلمیز گیر کرد و تا 20 سانتی زمین با صورت پیش رفتن ) خودشونو جمع کردن اما خب خنده روی لب همه اومده بود ولی سعی می کردن به رو نیارن .
2- یکی از دوستام شب خواستگاری هول کرده بود از طرفی خیلی هم وارد نبوده . سینی چایی رو محکم می کوبه به سر پدر شوهر و چایی ها هم که میریزن دیگه و خلاصه سر پدر داماد رو می سوزونه ...باورتون نمی شه اما الان عروس همون خانواده است ...بهش می گم چطوری به چشم پدرشوهرت نگاه میکنی اونم می خنده
اقا رامش خودتون تعریف کنید
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
قضیه شب خواستگاری دوستم را بگم
اصلا راضی به ازدواج نبود و وقتی رفت تو اتاق برای پسره کلی شرط و شروط سخت گذاشت و خودش هم باورش نمیشد ک پسره همه را بی چون و چرا قبول کنه بعداز دوساعت شرط و شروط گفتن به پسره گفت شما چیزی نمیخواین بپرسین یا بگین
گفت فقط ی سوال شما وقتی عصبانی بشین چیکار میکنین دوستم هم گفت ک دادمیزنم و دعوا میفتم طرف هم بالبخند گفت خوبه
بعد شادوخندان اومدن بیرون و دوستم همون شب جواب مثبت را داد خخخخ
اما از فردا عقد دید پسره برعکس تاییدهاش عمل میکنه و اون همش سکوت میکرد
ی روز شاکی میشه و باهاش دعوا میفته ک چرا زیر قولت زدی
پسره گفت اخه اون شرط هایی ک تو گذاشتی دیدم همش ادامه داره منم میگفتم بله بله تا ببینم آخرش چی میشه اخه من عادت دارم وقتی یکی حرف میزنه میگم بله بله ک ادامه حرفش را بزنه بعدشم شاکی شد ک خودت زیر قولت زدی چون میگفتی دادبیدادو دعوا میکنی اما همش سکوت میکنی خخخخخخ
حالا ک چندسال از زندگی شون گذشته همون آش و همون کاسه
بله بله
ترم دوم دانشگاه بودم ی استاد داشتم حسابی ازم خوشش میومد و هر بار ک مرفت درس بده پای تابلو دست و پاش میلرزید
همه ی بچه های کلاس میدونستن ک این استاده دوسم داره ،آخه اول و آخر کلاس همش منو نگا میکرد
خلاصه ی روز صدام زد با تموم استرش گفتش ک بیا کارت دارم
خودش رفت توو اتاق اساتید منم رفتم ببینم چیکار داره،
من مبل روبروشون نشسته بودم بعد شرو کرد از خودش گفتن و . . . وازم خواستگاری کرد و میخواست نظر منو بدونه ک چیه
بعد پا شد واسم چای بیاره ، همین ک بلند شد سمت من بیاد پاش ب سیمای کف اتاق گیر کرد و با کله افتاد وسط اتاقو پهن شد ولی همچنان فنجانه رو سفت توو دستاش گرفته بود وای مرده بودم از خنده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
سلام
شب خاستگاري،من همش اخم بودم.اصلا راضي نبودم.و چون ميدونستم خانواده تقريبا معتقدي هستن،لباس جذب پوشيدم و موهامو انداختم بيرون و ارايش...و وقتي چاي اوردم اصلا تحويلشون نگرفتم و جايي نشستم ک نه داماد و ن هپدر و مادرش ميتونستن منو ببينن.داماد هرچي خم ميشد منو ببينه من بيشتر ميچسبيدم ب تکيه گاه مبل..اينقد تابلو شديم ک داداشم متوجه شد و خود بخود ميخنديد.يهو پدر داماد گفتش خب با اجازه برن صحبت کنن.داداشم هم ميخواست لج منو دراره،سريع پاشد گفتش بله بفرماييد!!!من پا نشدم:-)...ولي ديگه چاره اي نبود..اول داداشم بعد داماد،و بعد من...
صحبتمون هم جوري بود ک فقط ميخواستم از من بدش بياد.ولي من هرچي گفتم قبول کرد.:-)
يادمه اونشب بهش گفتم شما واقعا عادم خود شيفته اي هستيد!يهو شربت پريد تو گلوش ب سرفه افتاد چند مين فقط ب زمين خيره شد...
حالا باهم عقد کرديم و هروقت ياد حرفامون ميفتيم خندمون ميگيره...
سلام.روز بخیر.منم محض تنوع یه خاطره بگم.
دوسه سال پیش ماه رمضون یه خانمی نزدیکای افطار اومد خونمون که اجازه بگیره برا امر خیر با خانواده تشریف بیارن.
بابامم دم رفتنش بهش تعارف کرد افطارو بمونین اونم گفت باشه ولی شوهر و بچه هام چی؟! بابامم تعارف کرد اونا هم افطار تشریف بیارن.
اون خانمم زنگ زد اومدن.شوهرش و یه تعداد زیادی دختر و یه اقا پسر خیلی خجالتی تشریف اوردن.پسره همش تو جمع ما و دخترا بود خجالتی هم بود.
منم خیییییییلی گشنم بود.برا همه چایی بردم و سفره رو پهن کردم برا همه ظرف گذاشتم برا اون بشقاب و.... نذاشتم.یعنی تا جاییکه یادمه به همه چایی دادم ب اون ندادم.ب همه عذا دادم الا اون!!!!
زن داداشم براش برد!
زیاد غذا نخوردم.سحری نخوردم.بعدن فهمیدم همه خانواده تشریف اوردن الا اون پسری که خاستگاره یعنی اونیکه من فک کردم خاستگارمه و بهش چایی ندادم داداشش بوده نه خودش!!!!!!!
خلاصه اینکه بعدن یادم میاد ب حرکتام خندم میگیره ولی اون روزا واقعا روزای بدی بود
سلام
عاقا رامش.عاره باهم خوشبختيم.فعلا عقديم.اميدوارم اين خوشي هميشگي باشه
ممنون از شما
ارزوي بهترينها واس شما
خاطره خواستگاری دایی خودم :
یادمه 15 تا خواستگاری رفتن تا جلسه 15 هم بالاخره از بس که رفتن اخرش خسته شدن و گفتن خوبه دیگه زیادی سخت نگیر
طفلک داییم فقط مثل مجسمه میرفت و یه گل دستش و اصلا نظرش مهم نبود که طرفو بخواد یا نه
مادرم و مادربزرگم و خالم و عمه ها میرفتن خواستگاری ، دایی رو فقط به عنوان مجسمه میبردن که بگن داماد اینه
بعد خودشون تصمیم میگرفتن که دختر مناسبه یا نه !!! طفلکی باس 7 خوان رو رد میکرد تا برسن به نظر خودش
قدرت خالم به عنوان خواهر شوهر برابر است با = 50 عدد خواهر شوهر / نمونش رو تو این دنیا ندیدم
ازداییم پرسیدم چرا چیزی نمیگی خو یه چیزی بگو نگن داماد لاله
میگفت من اصلا زن نمیخوام اینا زور کردن زن بگیر
داییم میگفت : لامصبا یکی رو بگیرین که خودتونم راضی باشین
چون من سرکارم ، صبح تا شب مال شماست .از شب تا صبح هم که خواب تشریف داریم مال من
جالب اینجاست خودشون انتخاب کردن و حالا بعد از 7 سال میگن امیر خاک تو سرت با این زن گرفتنت
عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت . امام حسین ( ع )
من چندتا خاطره از چندتا از خواستگارام دارم.
1. یه بار تو راه دانشگاه یه خانومی تو خیابون دنبالم راه افتاد و شماره خواست واسه امرخیر. شب هم تماس گرفت با مامانم و برای فردا غروب قرار گذاشتن. صبح روز بعد، من رفتم یه دوش گرفتم، با خواهرم مشغول مرتب کردن خونه بودیم. مامانم گفت یه توک پا میره خونه خاله ش و برمیگرده. من و خواهرم سر فرصت داشتیم گردگیری میکردیم. منم حوله روی سرم بود با موهای خیس و صورت بدون آرایش.
یهو دیدم زنگ میزنن.خواهرم آیفون رو برداشت و وحشت زده گفت: خواستگاراتن. مگه قرار نبود شب بیان!
من قلبم عین گنجشک میزد. گفتم: درو باز نکن. ول کن. مامانم نیست. چکار کنم حالا؟
یهو دیدم یکی از همسایه ها داره میره بیرون، درو باز کرد، اونا با یه سبد گل اومدن تو!
خواهرم فوری خرت و پرتهای وسط خونه رو جمع کرد. گفت: درو باز کن. منم الان به مامان میزنگم که زودتر بیاد خونه.
یه چادر انداختم سرم و درو باز کردم. اومدن تو. خیس عرق شده بودم. گفتم: ببخشید ولی قرار بود شب تشریف بیارین. بفرمایین تو الان مامانم میاد.
پسره رو کرد به مادرش و گفت: بفرما. دیدی گفتم شب قرار گذاشتین، گفتین نه صبح بود. ببخشید خانم حق با شماست.
اونام پسرشونو فرستادن بیرون تو ماشین بشینه تا مامانم بیاد. حالا نگو ماشینم تو راه خراب شده، مامانم مونده وسط راه!
مادر پسره هی اصرار میکرد حالا که پسرم نیست چادرتو بردار.
منم با اون موهای خیس و ژولیده فقط دعا میکردم مامانم زودتر بیاد خونه... خلاصه بعد از رفتنشون کلی گریه کردم که مجبور شدم تنهایی از خواستگارم پذیرایی کنم.
2. خاطره بعدی مال یه خواستگار دیگه مه. خواهرم همیشه میرفت تو اتاق مون و از سوراخ کلید نگاه میکرد تا ببینه پسره چه شکلیه. چون از اتاقهای دیگه دید نداشت. بعد هم که نوبت صحبت کردنمون میشد، قبل از اینکه ما بریم تو اتاق، خواهرم از پنجره اتاق میپرید تو پاسیو، از اونجا میرفت تو اتاق مامان و بابام.
اون روز هم اومد این عملیات رو انجام بده. نگو مامانم میز اتو رو گذاشته بود زیر پنجره. خواهرم ندید با میز اتو پخش زمین شد. صدایی از تو اتاق بلند شد که همه از جا پریدن!
البته ما به روی خودمون نیاوردیم، گفتیم حتما گربه بوده!
3. یه بار هم وسط خواستگاری، آژانس مسافرتی سر کوچه مون تصمیم گرفت فرم نظرسنجی بیاره دم خونه ها و مصاحبه کنه واسه میزان رضایتمندی و...
حالا هی مامانم میگفت: خانم من الان مهمون دارم، فرم رو بدین بعدا پر میکنم بهتون پس میدم. ولی خانمه ول کن نبود. تا وقتی هم همه سوالا رو جواب ندادیم، نرفت!
البته هیچکدوم از موارد بالا جور نشد. اما خاطره ای که از خواستگاری همسرم دارم هم جالبه. مادرشوهرم با همسرم دوتایی اومدن. یه دسته گل آورده بودن. چند وقتی بود شیر ظرفشویی خراب شده بود و فقط آب جوش کار میکرد.
منم حواسم نبود،گلدون رو با آب جوش پر کردم و گلها رو گذاشتم توش. چشمتون روز بد نبینه. تا آخر مراسم گلها پخته شدن. بوی لجن بلند شده بود و نمیدونستیم از کجاس. آخر شب وقتی دیدیم گلها له و پلاسیده شده تازه فهمیدیم چی شده.
ویرایش توسط talieh : 06-09-2015 در ساعت 02:18 PM
یه خاطره هم از یکی از دوستای مامانم دارم.
واسه پسرشون خیلی جاها رفته بودن خواستگاری و پسره هم خیلی سختگیر بود و مدام بهونه و ایراد میگرفت. خلاصه چند سالی کارشون این شده بود که آخر هفته ها برن خواستگاری.
تو یکی از این خواستگاری ها، اشتباها یه خونه رو دوبار رفتن.
حالا نه مادر دختره به روی خودش میاورد که اینا رو میشناسه (چون پسره نپسندیده بود)، نه اونا به روی خودشون میاوردن که قبلا اینجا رو اومدن.
بعد هم زودی موضوع رو جمع و جور کردن و با شرمندگی اومده بودن بیرون.
یه جا برای داداشم رفته بودیم خواستگاری ، البته بنا بر توافق خانواده ها مادر و برادرم اول رفته بودن تا دختر و پسر همدیگر رو ببینن و صحبتهای اولیه انجام بشه اگر مشتاق بودن خواستگاری رسمی و آشنایی بیشتر دختر و پسر صورت بگیره .اولای دیدار مادردختر خانوم گفته بودن پدر خانواده خواب هستن اما وسط صحبتها داداشم که از قضا درست مقابل در اتاقی که مثلا پدردختر توش خوابیده بودن نشسته بود می بینه که هر زمان خودش (داداشم) میخواد صحبت کنه در اتاق باز میشه و پدر دختر خانوم که دو زانو روی زمین نشستنو خم شدن به سمت بیرون ، سرشونو کاملا از در بیرون میارنو بدون هیچ تعارفی به داداشم زل می زنن ،خنده دار اینه که چند بار اول هم با داداشم چشم تو چشم میشن هههههه داداش یکمی هول شده بود اما خدا رو شکر تجربه اولش نبود و تونسته بود خنده اشو جمع کنه و به رو نیاره
خب دوستانی که منتظر بودن من بیام خاطرمو بگم اومدم که بگم
راستش تو این مراسم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد همه چی معمولی و خوب پیش رفت خدا رو شکر
اما قبل این خواستگار داشتم که اول مامانش و خواهرش اومده بودن خونمون
خیلی اتفاقی اومدن
مامانه از این بد عنقا بود گفت من عروس فلان میخوام و بهمان میخوام و... واینکه عروسم لاک نزنه به ناخناش
برحسب اتفاق منم همون روز لاک قررررررمزززز زده بودم
یکی از دوستای خانوادگیمون هم توی مراسم بود همش میگفت ناخناتو قایم کن
اما من محلش ندادم قشنگ رفتم نشستم رو به رو مامانه
دستامو هم جوری گذاشتم که تو چشمش باشه که کوررررر بشهههه
والا به خدا مردم به چه چیزایی فک میکنن
ولی خواهره خیلی خوشش اومده بود ازم همش میگفت مامانم شوخی میکنه انقد که مامانش چرت و پرت میگفت
منم بعدش رفتم تو اتاقم دیگه پیششون نرفتم
بعدشم هرچی دوباره اومدن گفتن بابا ما مامانمون همینجوری حرف میزنه اما من راضی نشدم
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)