از روی یه احساس بچگانه که فکر میکردم عشقه تو سن هفده سالگی با پسرعموم عقد کردم .یک ماه بعدش به خاطر اختلافاتی که توی طرز تفکر و نگاهمون به زندگی و رفتارامونو خیلی چیزای دیگه فهمیدم که دوباره یه تصمیم اشتباه تو زندگیم گرفتم. پشیمون شدم از ازدواجم اما از اونجایی تقریبا چنین مشکل مشابهی هم چندسال پیش برای خواهرم افتاد ( تو دوران نامزدیش از نامزدش که پسر عممون بود جداشد و مشکلات زیادی توی روابط فامیلیمون به وجود اومد که چند سالی طول کشید تا درست شد) نتونستم به خونوادم بگم که پشیمونم.
خلاصه بعد از دوسال عروسی رو عقب انداختن به بهونه درس و کنکور و دانشگاه زندگی مشترکمون رو شروع کردیم.همسرم علاقه زیادی بهم داره و هرروز دوستت دارم رو تکرار میکنه
متاسفانه هنوز توی این دوسال یک بار هم بهش نگفتم دوستت دارم.حسم بهش یه حس وابستگیه حتی به همین دوستت دارم گفتناش عادت کردم که اگه یه روز نگه میفهمم که ازم دلخوره.
اون توی زندگیمون خیلی گذشت کرده از کارام .
تو دوران عقد انقدر اذیتش میکردم که خودش بیاد و بگه طلاق اما اصلا اینطور نشد.
حالا تو زندگی مشترکمون مشکل بزرگی به وجود اومده و اون هم رابطمونه که توی این پنج ماهی که زندگیمونو شروع کردیم هیچ تمایلی به ایجاد رابطه ندارم تو این مسئله خیلی اذیتش میکنم اما اون خیلی صبوره و میگه هروقت خودت خواستی اما متاسفانه من هیچ میلی نسبت بهش ندارم. واقعا خودمم خسته شدم همش میگم تا کی صبر داره بالاخره یه روزی صبرش تموم میشه و اگه ولت کنه و بره سراغ یکی دیگه چی ؟اگه بهت خیانت کنه چی؟ میدونم که از ته قلبش دوستم داره .حتی یه بار که بحثمون شد از این که بهش تابحال نگفتم که دوستش دارم بغض کرده بود و میخواست گریه کنه.فوق العاده احساساتیه برعکس من که احساساتی ندارم یا اگر داشته باشم سرکوبش میکنم و بهش اهمیتی نمیدم.
دوست ندارم زندگیم خراب بشه. لطفا کمکم کنید.