سلام.24 سال دارم.چند وقتی ست ذهنم خیلی آشفته ست و نمی تونم خوب متمرکز شم.فقط زمانی که می نویسم فکرم آروم تر می شه باز هم نه مثل قبل.به دلیله کار بیرون و فوت پدرم درسم از مدت معمولی گرفتن لیسانس بیشتر شده و این یکی از مسائلیه که اذیتم می کنه مخصوصا وقتی می بینم درس هم سن هایم تموم شده. 3 ساله با آدمی دوست هستم که نمی دونم برای چی باهاش هستم.دوسش دارم اما گاهی می خوام نباشه.چند بار اوایل دوستی فهمیدم با کسِ دیگست به واسطه ی تلفنش اما حالا نمی دونم باز هم کسی هست یا نه. بیرون رفتنمون در حده دو هفته یک بار یه ساعته که اونم به دور زدن در خیابان های اطراف خانه ست.من زنگ می زنم و تو این سه سال شاید سر جمع بیشتر از پانزده بار زنگ نزده و اس ام اس بازیمون هم محدود می شه به 20 تا 30 اس ام اسی که می دیم.تو این یک سال و نیمی که سرکار رفته اس ام اس هامون هم کم سده وو رسیده به اس های موقع خواب. اما گاهی که بیرونیم اگر من ناراحت باشم یا غصه بخورم آرومم می کنه و گاهی اگر به چیزی نیاز داشتم برایم تهیه کرده به همین خاطر نمیتونم دربارش تصمیم بگیرم. گاهی که نه هر روز حس تنهایی می کنم و احساسِ نیاز به همدم...
گاهی مدام از خودم ایراد می گیرم و از خودم بابتِ کارهام ناراضیم.از این که هنوز آدم ها من رو یک دختره 18 ساله می بینن ناراضیم.از این که نمی تونم کار مفیدی انجام بدم...
گاهی به شدت از خودم بدم میاد و حس پوچی و به درد نخوردن می کنم و گاهی هم ترجیح می دم مدام بنویسم و غرق تو شخصیت رمان هایی که می نویسم باشم تا آروم تر بشم و یادم بره این زندگی گاهی آدم رو چقدر اذیت می کنه و یادم بره دروغ هاشو...
رسما دارم دیوونه می شم...