مدتیه با شوهرم به مشکل برخوردم و تصمیم به طلاق گرفتم ولی همه منو دارن از تصمیم ام برمیگردونن این دو دلی و ترس از مرگ هم برام بدتره
مدتیه با شوهرم به مشکل برخوردم و تصمیم به طلاق گرفتم ولی همه منو دارن از تصمیم ام برمیگردونن این دو دلی و ترس از مرگ هم برام بدتره
من از اول آشناییم و همون دوران عقد مورد کم لطفیهای خانواده شوهرم و شوهرم قرار گرفتم؛ توی دعواها شوهرم منو در حد مرگ کتک میزد و خانواده اش به من خیلی بدی میکردند ولی چون من خیلی کم سن و کم تجربه بودم میترسیدم اینو پیش کسی مطرح کنم اونا به خاطر اینکه برای من سرویس طلا و عروسی گرفتن خیلی ناراحت بودن البته همه چیز خیلی ساده برگزار شد ولی میخواستند واقعاً مفت عروسی بگیرن من یه سرویس خیلی سبک برداشتم و کل مهمونای عروسیم هم بیشتر از صد نفر نبود و کادویی که جمع شد بیشتر از مراسمی بود که برای ما گرفتن ولی در کل میخوام بگم اونا یه عروس زبون بسته میخواستن که هرچی اونا گفتن این بگه چشم و صداش در نیاد اوایل من همه چیز رو از خانوادم پنهون کردم تا وارد زندگی شدیم بعد دیگه اینبار دعواها بیشتر شد سر مسائل جزیی و مسائل مهم دعوا داشتیم و خانوادم هم متوجه شدن من بیشتر از ده بار به پای طلاق رسیدم و به اصرار شوهرم که میگفت دوستم داره برگشتم یه چند ماهی از خانوادش دور میشد و همه چیز خوب و باز تا خانوادش میومدن وسط باز حال ما همون بود ؛ شوهر من خیلی بچه است و کاملاً تحت تاثیر خانوادشه و اونا هم میخوان من زیر دست و یه جورایی توی سری خور باشم ناگفته نمونه درجه تحصیلی و کار من از شوهرم بالاتره و این هیچوقت برای من مهم نبوده ولی اونها مدام میخوان طوری باشه که همه بگن پسرشون بالاتره ؛ مشکل من دهن بینی شوهرم و دخالت بیجای خانوادشه اونا حتی در مورد لباس من در مورد خوراک ما در مورد همه چیز نظر میدن و این وسط شوهر من نمیتونه جلوی خانوادش وایسته و نذاره دخالت کنند ؛ کلاً طوریه که تصمیمات زندگی رو خانوادش میگرفتن؛مشکل اینه که منو شوهرم کمتر با حرف زدن به نتیجه میرسیدیم معمولاً نمیتونستیم باهم یه تصمیم درست بگیریم............. الان هم من و خانوادم به این نتیجه رسیدیم که این زندگی درست بشو نیست و پیش مشاوری هم که رفتم همینو بهم گفت اما اطرافیان مدام به من میگن اشتباه میکنم اما اونا که توی زندگی ما نبودن نمیدونن توی یک سال عقد و چهارسال زندگی مشترک چی گذشته ما توی این مدت از نظر مالی خیلی پیشرفت کردیم و همه دلشون برای خونه ایی که با دست خالی خریدیم میسوزه ........................... فقط این حرفا حال منو خرابتر میکنه !
اينطور که پيداست ايشون عليرغم سن بالاشون هنوز ناپخته و دهان بين هستند و در رفتار با خانواده ش مستقل نيست
و باوجود ازخودگذشتگي هاى شما براى زندگيتون, محبتهاى شما رو ناديده گرفته و براى شما ارزش و احترامى قائل نيست
حال سؤالم از شما اينه که به نظرتون درصورتيکه ايشون با خانواده ش ارتباطى نداشته باشه و ازشون دور باشه و يا اينکه ديگه به حرفها و دخالتهاشون توى زندگيتون عمل نکنه, مشکلتون حل ميشه؟
در کل برام بگيد که نظر خودتون توى اين شرايط فقط طلاقه؟ و يعنى هيچ راه حلى وجود نداره؟
ویرایش توسط Ravanshenas : 10-23-2013 در ساعت 01:46 AM
جز مرگ همه چیز چاره داره...
من زندگیمو دوست دارم ولی نمیخوام با دخالتهای خانواده ها زندگیمون با همون روال سابق طی بشه شوهر من خیلی جاها قبول کرد که مشکل خانوادش هستن ولی اونا انقدر زیر گوشش خوندن و این انقدر ضعیف بود که دوباره همه چیز به کنترل اونا در اومد الانم که کلاً نه میزارن حرف بزنه نه میزارن بیاد وقتی جلسه حضوری با خانوادش گذاشتیم نمیزاشتن شوهرم حرف بزنه کلا خودشون حرف میزدن زمانی هم که همه اعتراض کردن مادرش مدام در گوشش میگفت اوینو بگو اونو نگو..............
من زندگیمو شوهرمو دوست دارم اما روال قبلی زندگیمو نه .... دلم میخواد خودمون همه چیز رو تجربه کنیم و زندگیمون دست خودمون باشه .... اون الان که اصلاً قبول هم نمیکنه که مشکل دخالت خانوادشه...... وقتی شریک زندگی من قبول نمیکنه من چه جوری همه چیز رو درست کنم؟ من زندگیمونو دوست داشتم اونم میخواد برگرده اما با شرایط قبل و حتی بدتر شرط گذاشته دیگه نرم سرکار... جز اینکه مشکل مالی داریم من کار رو دوست دارم و اون از اول مشکلی نداشت ولی میگه تو نرو سرکار که من به خانوادم بگم به خاطر من از کارش گذشت!!!!!!! یعنی هنوزم از خانوادش میترسه ..... من برگه برای طلاق رو گرفتم و فقط محضر مونده ولی دو دلی بدجوری گریبانمو گرفته.......کمک کنید لطفاً.... خواهش میکنم زودتر جواب بدید من وقتم خیلی کمه
به قول دکتر هلاکویی عزیز ما ازدواج غلط میکنیم ولی حق نداریم طلاق غلط بگیریم
یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .
سه جور مرد رو نمیشه خیلی کاریشون کرد
اونایی که معتادن
اونایی که دست بزن دارن
اونایی که خیانت میکنن
عزیزم منم تقریبا مشکل تو رو دارم و از دست خانواده شوهرم به ستوه اومدم اما فرق من با تو اینه که همسرم کاملا مستقل و منطقی با خانوادش برخورد میکنه
ولی میتونم بفهمم چه حسی داری مخصوصا که بچه دو ساله هم داری
من خودم شخصا با سوختن و ساختن مخالفم چون هیچ چیز رو درست نمیکنه
ما قراره با عشق و امید زندگی کنیم وگرنه باید تا آخر زجر بکشیم و بچه هامونو هم زجر بدیم
پیگیر موضوعت هستم امیدوارم بتونی تصمیم درست بگیری
خدا لعنتشون کنه که نمیزارن راحت زندگی کنیم
خودشون مریضن بقیه رو هم مریض میکنن
یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)