نمایش نتایج: از 1 به 8 از 8

موضوع: طلاق

1519
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    455
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    طلاق

    مدتیه با شوهرم به مشکل برخوردم و تصمیم به طلاق گرفتم ولی همه منو دارن از تصمیم ام برمیگردونن این دو دلی و ترس از مرگ هم برام بدتره

  2. کاربران زیر از الی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : طلاق

    نقل قول نوشته اصلی توسط الی نمایش پست ها
    مدتیه با شوهرم به مشکل برخوردم و تصمیم به طلاق گرفتم ولی همه منو دارن از تصمیم ام برمیگردونن این دو دلی و ترس از مرگ هم برام بدتره
    باسلام
    به مشاور خوش آمدید
    لطفا برام توضیح بدین که دقیقا چه اتفاقی افتاده که باعث شده شما تصمیم به جدایی بگیرید؟
    منتظر توضیحات بیشترتون هستم تا بتونم راهکارهای مناسب رو در اختیارتون قرار بدم

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    455
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق

    من از اول آشناییم و همون دوران عقد مورد کم لطفیهای خانواده شوهرم و شوهرم قرار گرفتم؛ توی دعواها شوهرم منو در حد مرگ کتک میزد و خانواده اش به من خیلی بدی میکردند ولی چون من خیلی کم سن و کم تجربه بودم میترسیدم اینو پیش کسی مطرح کنم اونا به خاطر اینکه برای من سرویس طلا و عروسی گرفتن خیلی ناراحت بودن البته همه چیز خیلی ساده برگزار شد ولی میخواستند واقعاً مفت عروسی بگیرن من یه سرویس خیلی سبک برداشتم و کل مهمونای عروسیم هم بیشتر از صد نفر نبود و کادویی که جمع شد بیشتر از مراسمی بود که برای ما گرفتن ولی در کل میخوام بگم اونا یه عروس زبون بسته میخواستن که هرچی اونا گفتن این بگه چشم و صداش در نیاد اوایل من همه چیز رو از خانوادم پنهون کردم تا وارد زندگی شدیم بعد دیگه اینبار دعواها بیشتر شد سر مسائل جزیی و مسائل مهم دعوا داشتیم و خانوادم هم متوجه شدن من بیشتر از ده بار به پای طلاق رسیدم و به اصرار شوهرم که میگفت دوستم داره برگشتم یه چند ماهی از خانوادش دور میشد و همه چیز خوب و باز تا خانوادش میومدن وسط باز حال ما همون بود ؛ شوهر من خیلی بچه است و کاملاً تحت تاثیر خانوادشه و اونا هم میخوان من زیر دست و یه جورایی توی سری خور باشم ناگفته نمونه درجه تحصیلی و کار من از شوهرم بالاتره و این هیچوقت برای من مهم نبوده ولی اونها مدام میخوان طوری باشه که همه بگن پسرشون بالاتره ؛ مشکل من دهن بینی شوهرم و دخالت بیجای خانوادشه اونا حتی در مورد لباس من در مورد خوراک ما در مورد همه چیز نظر میدن و این وسط شوهر من نمیتونه جلوی خانوادش وایسته و نذاره دخالت کنند ؛ کلاً طوریه که تصمیمات زندگی رو خانوادش میگرفتن؛مشکل اینه که منو شوهرم کمتر با حرف زدن به نتیجه میرسیدیم معمولاً نمیتونستیم باهم یه تصمیم درست بگیریم............. الان هم من و خانوادم به این نتیجه رسیدیم که این زندگی درست بشو نیست و پیش مشاوری هم که رفتم همینو بهم گفت اما اطرافیان مدام به من میگن اشتباه میکنم اما اونا که توی زندگی ما نبودن نمیدونن توی یک سال عقد و چهارسال زندگی مشترک چی گذشته ما توی این مدت از نظر مالی خیلی پیشرفت کردیم و همه دلشون برای خونه ایی که با دست خالی خریدیم میسوزه ........................... فقط این حرفا حال منو خرابتر میکنه !

  5. کاربران زیر از الی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : طلاق

    نقل قول نوشته اصلی توسط الی نمایش پست ها
    من از اول آشناییم و همون دوران عقد مورد کم لطفیهای خانواده شوهرم و شوهرم قرار گرفتم؛ توی دعواها شوهرم منو در حد مرگ کتک میزد و خانواده اش به من خیلی بدی میکردند ولی چون من خیلی کم سن و کم تجربه بودم میترسیدم اینو پیش کسی مطرح کنم اونا به خاطر اینکه برای من سرویس طلا و عروسی گرفتن خیلی ناراحت بودن البته همه چیز خیلی ساده برگزار شد ولی میخواستند واقعاً مفت عروسی بگیرن من یه سرویس خیلی سبک برداشتم و کل مهمونای عروسیم هم بیشتر از صد نفر نبود و کادویی که جمع شد بیشتر از مراسمی بود که برای ما گرفتن ولی در کل میخوام بگم اونا یه عروس زبون بسته میخواستن که هرچی اونا گفتن این بگه چشم و صداش در نیاد اوایل من همه چیز رو از خانوادم پنهون کردم تا وارد زندگی شدیم بعد دیگه اینبار دعواها بیشتر شد سر مسائل جزیی و مسائل مهم دعوا داشتیم و خانوادم هم متوجه شدن من بیشتر از ده بار به پای طلاق رسیدم و به اصرار شوهرم که میگفت دوستم داره برگشتم یه چند ماهی از خانوادش دور میشد و همه چیز خوب و باز تا خانوادش میومدن وسط باز حال ما همون بود ؛ شوهر من خیلی بچه است و کاملاً تحت تاثیر خانوادشه و اونا هم میخوان من زیر دست و یه جورایی توی سری خور باشم ناگفته نمونه درجه تحصیلی و کار من از شوهرم بالاتره و این هیچوقت برای من مهم نبوده ولی اونها مدام میخوان طوری باشه که همه بگن پسرشون بالاتره ؛ مشکل من دهن بینی شوهرم و دخالت بیجای خانوادشه اونا حتی در مورد لباس من در مورد خوراک ما در مورد همه چیز نظر میدن و این وسط شوهر من نمیتونه جلوی خانوادش وایسته و نذاره دخالت کنند ؛ کلاً طوریه که تصمیمات زندگی رو خانوادش میگرفتن؛مشکل اینه که منو شوهرم کمتر با حرف زدن به نتیجه میرسیدیم معمولاً نمیتونستیم باهم یه تصمیم درست بگیریم............. الان هم من و خانوادم به این نتیجه رسیدیم که این زندگی درست بشو نیست و پیش مشاوری هم که رفتم همینو بهم گفت اما اطرافیان مدام به من میگن اشتباه میکنم اما اونا که توی زندگی ما نبودن نمیدونن توی یک سال عقد و چهارسال زندگی مشترک چی گذشته ما توی این مدت از نظر مالی خیلی پیشرفت کردیم و همه دلشون برای خونه ایی که با دست خالی خریدیم میسوزه ........................... فقط این حرفا حال منو خرابتر میکنه !

    اينطور که پيداست ايشون عليرغم سن بالاشون هنوز ناپخته و دهان بين هستند و در رفتار با خانواده ش مستقل نيست
    و باوجود ازخودگذشتگي هاى شما براى زندگيتون, محبتهاى شما رو ناديده گرفته و براى شما ارزش و احترامى قائل نيست
    حال سؤالم از شما اينه که به نظرتون درصورتيکه ايشون با خانواده ش ارتباطى نداشته باشه و ازشون دور باشه و يا اينکه ديگه به حرفها و دخالتهاشون توى زندگيتون عمل نکنه, مشکلتون حل ميشه؟
    در کل برام بگيد که نظر خودتون توى اين شرايط فقط طلاقه؟ و يعنى هيچ راه حلى وجود نداره؟
    ویرایش توسط Ravanshenas : 10-23-2013 در ساعت 01:46 AM

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    455
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق

    جز مرگ همه چیز چاره داره...
    من زندگیمو دوست دارم ولی نمیخوام با دخالتهای خانواده ها زندگیمون با همون روال سابق طی بشه شوهر من خیلی جاها قبول کرد که مشکل خانوادش هستن ولی اونا انقدر زیر گوشش خوندن و این انقدر ضعیف بود که دوباره همه چیز به کنترل اونا در اومد الانم که کلاً نه میزارن حرف بزنه نه میزارن بیاد وقتی جلسه حضوری با خانوادش گذاشتیم نمیزاشتن شوهرم حرف بزنه کلا خودشون حرف میزدن زمانی هم که همه اعتراض کردن مادرش مدام در گوشش میگفت اوینو بگو اونو نگو..............
    من زندگیمو شوهرمو دوست دارم اما روال قبلی زندگیمو نه .... دلم میخواد خودمون همه چیز رو تجربه کنیم و زندگیمون دست خودمون باشه .... اون الان که اصلاً قبول هم نمیکنه که مشکل دخالت خانوادشه...... وقتی شریک زندگی من قبول نمیکنه من چه جوری همه چیز رو درست کنم؟ من زندگیمونو دوست داشتم اونم میخواد برگرده اما با شرایط قبل و حتی بدتر شرط گذاشته دیگه نرم سرکار... جز اینکه مشکل مالی داریم من کار رو دوست دارم و اون از اول مشکلی نداشت ولی میگه تو نرو سرکار که من به خانوادم بگم به خاطر من از کارش گذشت!!!!!!! یعنی هنوزم از خانوادش میترسه ..... من برگه برای طلاق رو گرفتم و فقط محضر مونده ولی دو دلی بدجوری گریبانمو گرفته.......کمک کنید لطفاً.... خواهش میکنم زودتر جواب بدید من وقتم خیلی کمه

  8. کاربران زیر از الی بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    439
    نوشته ها
    37
    تشکـر
    4
    تشکر شده 29 بار در 18 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق

    به قول دکتر هلاکویی عزیز ما ازدواج غلط میکنیم ولی حق نداریم طلاق غلط بگیریم
    امضای ایشان
    یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .

  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    439
    نوشته ها
    37
    تشکـر
    4
    تشکر شده 29 بار در 18 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : طلاق

    سه جور مرد رو نمیشه خیلی کاریشون کرد
    اونایی که معتادن
    اونایی که دست بزن دارن
    اونایی که خیانت میکنن


    عزیزم منم تقریبا مشکل تو رو دارم و از دست خانواده شوهرم به ستوه اومدم اما فرق من با تو اینه که همسرم کاملا مستقل و منطقی با خانوادش برخورد میکنه
    ولی میتونم بفهمم چه حسی داری مخصوصا که بچه دو ساله هم داری

    من خودم شخصا با سوختن و ساختن مخالفم چون هیچ چیز رو درست نمیکنه
    ما قراره با عشق و امید زندگی کنیم وگرنه باید تا آخر زجر بکشیم و بچه هامونو هم زجر بدیم

    پیگیر موضوعت هستم امیدوارم بتونی تصمیم درست بگیری

    خدا لعنتشون کنه که نمیزارن راحت زندگی کنیم
    خودشون مریضن بقیه رو هم مریض میکنن
    امضای ایشان
    یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .

  11. بالا | پست 8


    عنوان کاربر
    مدیر کل
    تاریخ عضویت
    May 2013
    شماره عضویت
    1
    نوشته ها
    251
    تشکـر
    477
    تشکر شده 414 بار در 135 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : طلاق

    نقل قول نوشته اصلی توسط sola نمایش پست ها
    سلام من یه پسر دوساله دارم . ولی با وجود فرزند نازنینم تصمیم گرفتم از همسرم جدا شوم و همه ش بخاطر اخلاقای بد همسرم هست .
    سی ساله هستم چهار سال پیش ازدواج کردم 5 ماه دوران نامزدیم بود. البته لازم به ذکر هست بدو ازدواج اصلا راضی به ازدواج نبودم به علت اینکه شوهرم 14 سال از من بزرگتر بود و همچنین تحصیلاتش سیکل بود ولی با دلایل و قانع شدن از طرف اطرفیان راضی به ازدواج شدم بخاطر داشتن خانه و مغازه و کار خوب و ............ همه مرا تشویق به ازدواج کردند
    بعد از ازدواج علاقه عجیبی بین ما ایجاد گردید طوری که من هیچگونه کمبودی احساس نمی کردم بعد از 3 ماه که زندگیمون رو زیر یک سقف شروع کردم با وجود جلوگیری خدا به ما فرزندی عطا کرد ولی متاسفانه بچه با مشکل قلبی متولد شد روز بیستم تولدش تو اتاق عمل از بین رفت ریشه مشکلات و اختلافات ما از این نقطه شروع شد که پدرم رفت تهران برای بله برون داداشم (ما ساکن تبریزیم) و شوهرم هم چون پدر و مادرش رو از دست داده بود و تنهاست و من هم مادر نداشتم و نامادری دارم همه این قضایا رو از چشم بابام دید که اگر مادر داشتی تورا توی این وضعیت ول نمی کردن بروند و این کینه رو به دل گرفت البته بعد از امدن خانوادم از تهران بچم فوت کرد بعد از این روزگارم سیاه شد من با وضعیت خراب روحیم از یه طرف و از طرف دیگه سرکوفت زدنهای شوهر آنقدر مرا مریض کرد که تقریبا تمام بدنم به رئشه می افتاد
    با این حال من به شوهرم حق میدادم و میدانستم مقصر اصلی پدرم هست
    بعد از 2 ماه به طور ناباورانه متوجه حاملگی دومم شدم هر دویمان شوکه شده بودیم زیرا به هیچ عنوان آمادگی بچه دار شدن رو نداشتیم و دکترم به علت سزارین شدن دستور اکید داده بود که به این زودی بچه دار نشوید .
    با وجود همه این حرفا خدا به ما بچه فوق العاده با هوش و زیبا عطا کرد ولی اومدن این گل به زندگیم چیزی رو عوض نکرد و اوضاع روز به روز بدتر شد هر روز با گرفتن بهانه های بنی اسرائیلی زندگی رو تلختر می کنه
    ما بعد از این قضیه تقریبا 11 ماه سال رو باهم حرف نمی زنیم بطوری که مضحکه عام و خاص شدیم همه سعیم رو کردم که به نوعی این مشکل رو حل کنم ولی نشد. هزاران بار با هم تصمیم گرفتم دیگر باهم قهر نکنیم ولی شوهرم باز سر هر چیز هیچ و پوچی قهر می کنه و این قهر ها مدتها طول میکشه که جان من رو به لب رسونده همین دعوای اخیر سر این مطلب بوده که چرا من از او پرسیدم کجایی؟و الان دقیقا 2 هفته هست که با من حرف نمی زنه
    ولی این را میدانم ریشه این بهانه گیری بخاطر ازدواج خواهرم است و نمی تونه با خودش و دل سیاهش کنار بیاد
    به هیچ عنوان هم راضی نمیشه بره مشاوره و هر بار هم که می گویم می گوید همینی که هست می خوای بخوای نمی خوای نخواه
    می خواستم یه راهنمایی کامل و جامع از جانب شما داشته باشم راه چاره چیست؟
    سلام
    دوست عزیز مشکل شما، از اینجا حذف شد و در تاپیک جداگانه و اختصاصی شما به آدرس زیر منتقل گردید تا بتونید تمرکز بیشتری بر مطالب داشته باشید
    [replacer_a]
    امضای ایشان



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد