با عرض سلام و خسته نبباشيد محضر مشاور عزيز
اينجانب پسري 27 ساله فوق ليسانس برق و بيکار جامعه و الاف خيابان و وبال خانواده که سربازي هم رفته ام، هستم. بنده 9 سال پيش تويه دانشگاه عاشق يه دختر خانمي شدم که همديگر رو خيلي دوس داشتيم و براي همديگر ميمرديم ولي خانواده من به محض اينکه متوجه شدن با اون رابطه دارم هرکاري که ميتونستن کردن تا رابطه من رو با خانم برهم بزنن و خوشبختانه موفق هم شدم و خيالشون راحت شد که ديگخ تويه زندگيم نيست براي چي؟چون مجبور شدم بار دبگر کنکور بدم و از دانشگاه قبلي انصراف بدم و ديگه اون دختر خانم رو نبينم و برا هميشه همديگر رو فراموش کنيم. بطور کل خانواده و مخصوصا مادر و خواهرم تويه اينکار موفق بودن. در داشنگاه جديد بعد از دو سال از اون ماجرا با يه دختري دوس شدم ولي فقط دوس بودم نه علاقه اي بود نه عشقي عين همين دوستهاي پسر با پسر، که باز خانواده فهميدن و مادرم رفت جلويه خوابگاه اون دختر يک دادوبيدادي راه انداخت که اون دختر رو از اون خوابگاه اخراج کردن و از همه مهمتر که ديگه پدرش اجازه نداد ديگه ادامه تحصيل بده، خلاصه مادرم هم تويه اين برهم زدن رابطه خيلي خوب درخشيد و ابراز وجود کرد. بعد از دو سال از اون ماجرا با يه دختر خانمي آشنا شدم که شديدا از من خوشش مي اومد و براي اينکه من رو داشته باشه تويه دانشگاه دست به هر کاري که بلد بود ميکرد که دختراي ديگه اصلا بهم چپ نيگاه نکن و فقط ميخواست که ماله اون باشم و من هم دوسش داشتم و هم عاشقش بودم و براي هم ديگه ميمرديم و عاشق هم بوديم همکلاسي بنده بود و از بنده هم راضي يودم و همه جوره تويه دانشگاه و کلاس هوام رو داشت. تا دو سال باهم خوب بوديم ولي وقتي که من به سربازي رفتم ديگه همه چيز خراب شد و همه معادلاتم بهم خورد و طوري شد که دختره بهم ميگفت که تو داري منو بازي ميدي و قصدت دوستي با من هست. منم هم موضوع را با مادرم در ميان گذاشتم و ازش خواستم که از دختره خواستگاري کنه يا حداقل با دختره حرف بزنه که دختره قبول کنه من دوسش دارم و عاشقش و قصدم دوستي و اذيت کردن نيست ولي مادرم باهاش حرف نزد هيچ موضوع رو هم به پدرم گفت و وقتي که براي مرخصي به خونه اومده از پادگان پدرم بهم برگشت و تويه روم گفت که تا 28 سالت نباشه من برات زن نميگيرم يعني برات خواستگاري نميرم من هم موضوع رو با دختره درميان گذاشتم و ازش معذرت خواهي کردم و براي هميشه خداحافظي کردم. و از خونه هم خداحافظي کردم و يک ماه از پادگان مرخصي نگرفتم و موندم تويه پادگان نه براي اينکه پدر و مادرم رو اذيت کنم، فقط اون دختر رو از يادم ببرم و فراموشش کنم.بعد از يک ماه که برگشتم خونه رفتم محله اون دختر و فهميدم که با يه پسر که دکتري برق است نامزد کرده و من هم ديگه قاطي کردم و با خانواده ام مخصوصا پدرم بهم زدم ديگه هيچ وقت تا الان که دارم براتون اين نامه رو مينويسم گرم نبودم و ازشون هيچ چيزي نميخواستم انگار که تويه زندگي من نيستن و بيخيال دنيا و اخرت شدم فقط ميخوام شب بخوابم و صبح بيدار بشم ببينم مردم.
الان که 27 سالمه و از اون ماجراها 4 و 5 سال ميگذره ديگه نتونستم با هيچ دختري دوسم بشم يا به دختري دل ببندم بيچاره دختره خودش رو کوچيک ميکنه که با من دوس باشه ولي من با فحش و بد و بيرا ردشون ميکنم برن و بهشونم ميگم که خودشون رو اواره من نکنن و من خونه ماشين و کار و پول ندارم. خلاصه يه جوري دست به سرشون ميکنم. حتي خانواده ام الان که ميخوان برام به گفته خودشون آستين بالا بزنن و ميگنن دختري رو مد نظر داري منم ميگم که همه دوس دخترام ازدواج کردن و همشون با دکتر و مهندس ازدواج کردن و من بدبخت شدم. چون خانوادم اون زمان ها بهم ميگفتن که اوناي دختراي بدبخت و بي خانواده اي هستن که باهات دوس ميشن. ولي الان همون دخترا بهترين شوهر و بهترين شغل و بهترين زندگي دنيا رو دارن و بدبخت که نشدن خدا اونقده از سرش ريخته که بيا و ببين حتي يکيشون سانتافا ميرونه.
اره حالا ديگه خانوادن ميگن دختر پيشنهاد بده تا بريم خواستگاري منم ميگم ندارم و اونا مجبورم ميکنن که گناه کنم و برم با دختر مردم رابطه داشته باشم وقتي که تونستم دل دختره رو بدست آوردم اينا با خيال راحت برن خواستگاري و کسي هم بهشون جواب نه نده. من هم ديدم که ديگه از رو نميرن و ادب و احترام رو فراموش کردن پولدارترين و ميليونرترين دختر شهرمون رو پيشنهاد کردم يعني دختري که يک ميليون پول تويه جيبش ميشه ولي براي خانواده من حقوق يک ماه مادر و پدرم ميشه.اره حالا که اون دختر رو پيشنهاد کردم مادرم شروع کرده به ايراد گرفتن از دختره عمل بيني کرده دندوناش رو عمل کرده گونه گذاشته و هزار ايراد ديگه که رويه دختر مردم ميذاره ولي من بهش گفتم از خدا بترس و اين حرف را رو نگو دختره گناه داره اخر سر هم با اين حرفاي مادرم مجبور شدم حقيقت رو بگم که من نميتونم عاشق دختري بشم يا دختري رو دوس داشته باشم فقط ميخوام با پولدارترين دختر شرمون ازدواج کنم حتي اگه دختره سرطان لاعلاج داشته باشه باز من ميخوام برم خواستگاريش.
حالا سوال من از شما اينکه منکه نميتونم به دختري دل ببندم يا ازش خوشم بياد يا دوسش داشته باشم!چيکار کنم که از اين مريضي رهايي يابم با وجود اينکه از عشق و عاشقي من9 سال گذاشته ولي هنوز هم اون سه دختر رو دوس دارم و عاشقشون هستم و نميتونم فراموششون کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟