سلام. تازه عضو انجمن شدم چندروز هرچی تلاش کردم نتونستم شماره تماس یک مشاور پیدا کنمک بهم کمک کنه تا الان این سایت دیدم ک امیدوارم کمکم کنید....
من دختری 24 ساله هستم حدودا پنج سال پیش برام خواستگار اومد از اقوام دور پدریم.. منم تازه وارد دانشگاه شده بودم و میخواستم درسم بخونم و هیچ تمایلی به ازدواج نداشتم برای همین جواب منفی دادم.. هرچی بهم زنگ میزد یا واسطه میفرستاد قبول نمیکردم و اونم میگفت من از بچگی عاشقت شدم نمیتونم ازت دل بکنم هرچی میگفتم بهش میگفت هرچندسال ک بگی ب پات میشینم و ازین حرفا.... بعد از دوسال خانم یکی از همکاراش رو فرستاد باهام صحبت کرد و ازم خواست فقط یک بار ب حرفاش گوش بدم منم تو محیط کارش ازش تحقیق کردم همه ازش تعریف میکردن بعد اجازه دادم بهم زنگ بزنه باهاش صحبت کردم تا الان ک حدود سه سال میگذره... تو این مدت هیچ بدی ازش ندیدم یک ادم کاملا احساساتی و عاشق از صمیم قلبش دوستم داره.... چندین خواستگارمو بخاطرش رد کرد... تو این مدت هربار اومد خواستگاریم خونوادم ردش کردن (چون یک مشکل خونوادگی از گذشته باهم دارن) هر دفعه ی انگ بهش چسبوندن ی بارم برادرم باهاش درگیر میشه هرچی از دهنش دراومده بهش گفته ولی اون فقط سکوت کرد و جلو برادرم حرفی نزده خودش میگه فقط بخاطر من و مطمنم هرکس دیگه ای جاش بود با این همه تهمت ک بهش زدن میرفت و پشت سرشم نگا نمیکرد...
ی ماه پیش یه واسطه فرستاد پیش پدرم اونم راضی شد قراربود بریم واسه ازمایش ک دوباره زدن همه چی رو خراب کردن.. براش حرف دراوردن ک واسه ابروریزی ما اومده هیچکس از خونوادم راضی نیستن و الان بهم میگن ازش دل بکنم و فراموشش کنم وگرنه دیگه دخترمون نیستی ..
تو این مدت خیلی کارها برام انجام داده یعنی هرچی ازش خواستم نه ک نگفته یه ساعت نشده واسم انجام داده و ازین رابطمون خونوادهامون بی خبرن...
دارم دیونه میشم بعد این مدت نمیتونم ازش دل بکنم از اونورم نمیتونم از خونوادم بگذرم .... تو رو خدا بگین چکارکنم