سلام عزیزم
قصه خودمو می گم شاید به دردت خورد ...
من از بچگی عزیز پدرم بودم سر همین قضیه هم الان که بزرگ شدم خیلی کینه و عقده داداشم نسبت بهم داره و خلاصه بیچاره ام کرده روزی نیست که کل کل و بحث نشه تازه اگه به دعوا نکشه .
پدرم حتی نمی ذاشت من اردو برم اگر بچه ها حتی یه سینمای ساده سطح شهر می خواستن برن حتی وقتی مادر کلی واسطه میشدن می گفت نمیذارم بره ...اگر یه بلایی سرش بیاد من میمیرم و این حرفا دیگه چه برسه به وقتی که میخواستن ببرن خارج از شهر . تا اینکه از وقتی اومدم راهنمایی و داداشم دانشجو شد بحث خارج رفتن داداشم و در ادامه رفتن من مطرح شد ... پدر من دوره خودشون آمریکا بورسیه شدنو رفتن تحصیل کردن ... اخلاقمون به ایران نمی خورد واسه همین همه تلاشمونو کردیم حتی با اینکه توی دوره سنی ما خیلی مرسوم نبود من از 9 سالگی زبان انگلیسی رو یاد گرفتم .
وقتی اسم من مطرح شد به پدرم گفتم شما نمیذاری حتی دبیرستان با بچه ها اردو برم مطمئنی میذاری از ایران برم ؟ گفتن آره اینجا ایرانه که نمی ذارم،ایران نباشه هر جای بخوای بری میذارم و ... .
تا اینکه دانشگاه قبول شدم رفتم سراسری از ترم 2کارشناسی درسای ارشد و غیره میخوندمو واسه ارشدا کتاب مینوشتمو با استادم همراهی می کردم قرار بود برای دانشگاه استادم که دانشگاه کالیفرنیای جنوبی بود بورسیه بشم . دانشجوهای دیگه ای هم بودن که استادم فرستاده بود ... وقتی همه کارهامو انجام دادم بابام گفت نه با اینکه با استادم کلی جفت و جور شده بودن و همدیگه رو میشناختن ... می دونی وقتی تمام هدف من حداقل برای 10-12 سال یک چیز بود چی کشیدم ؟؟؟؟ تازه بعدش متوجه شدم دم و دود استادمو هم دیده که اگر منم اصرار کردم خود استادم مانع بشه
...
بعدشم اسمم برای کانادا در اومد ولی با اینکه با موافقت خودش اسم نویسی کرده بودم بازم مخالفت کرد و چیزی که همیشه خودش ازش متنفرم کرده بود و نفرتشو تو دلم گذاشته بود گذاشت برای شرط رفتنم ...گفت اول ازدواج کن بعد برو می دونی چقدر زجر داره و درد داره کاری که ازش متنفری رو شرط کار مورد علاقه ات بذارن ؟؟؟؟ اما بازم گفتم باشه کلی مشاور اینا رفتم تا بشن یه دختر معمولی ... اینجا بود که اکثر خواستگارایی که اومدن می گفتن ما اهل رفتن نیستیم .
بعد از کلی آسیب روحی و جسمی که بر اثر نتیجه ندادن زحماتم بهم وارد شد الان خیلی وقته خودمو پیدا کردمو دارم قانونی کارهامو انجام میدم و مطمئنم به هدفم می رسم فقط ساکتم مطمئنم فکر می کنن پر و بال منو شکستن و مثل ذلیلا تنها هدف زندگیم ازدواج شده ...حرفای احمقانشونو پشت سرم شنیدم ...اما خودم با خودم می دونم که چنان همه چیز رو مرتب چیدم که در زمانی کوتاه تر از چیزی که اونا فکر می کنن چنان می رم که تا سالها توی شوکش باقی می مونن .
من اعتقادم اینه زندگی رو یک بار بهم میدن ... اون مال منه پس باید چیزایی که می خوام توش رخ بده باید خودم بچینمش ...تو هم فکراتو بکن سیاست زنانه تو به کار بنداز و ببین چطور می تونی چرخ گردون رو توی زمینه مسابقاتی که دوست داری قانونی مطابق میل خودت کنی