آزار احساسی و آسیب روحی كه از طرف شوهرم به من میرسید، مرا بسیار خالی و تهی گذاشت. تقریباً هیچی از من نمانده بود. زندگی چه مفهومی داشت اگر قرار بود تمام طول عمرم را با مردی سر كنم كه از درون كاملاً مرا از بین میبرد. با وجود این كه جرات نداشتم، اغلب به این فكر میكردم كه تصمیمم را بگیرم و به سمت زندگی خودم بروم.



عشق- جواب تنهایی. این چیزی بود كه من دنبالش بودم. تنها چیزی كه میخواستم،كسی بود كه دوستم داشته باشه و من نیز او را دوست داشته باشم.
بعد از آن به دانشگاه رفتم، و تنهایی رو تجربه كردم. دنبال شخصی میگشتم كه مرا بیشتر ازهر كس دیگری دوست داشته باشد. و به این نتیجه رسیدم كه: "آن چیزی كه من نیاز دارم یك شوهر است."
زمانی كه به پایان تحصیلاتم نزدیك میشدم، شروع كردم به قرار گذاشتن با مردی كه برادر یكی از بهترین دوستان دوره نوجوانی ام بود. با هم آشنا شدیم و مدت كوتاهی پس از آن ازدواج كردیم. قبل و بعد از ازدواج رابطه سالم و خوبی نداشتیم. او مردی خشن و عصبانی بود. و از خانواده ای آمده بود كه دائم با او بدرفتاری میشد. در دوران نامزدی هشدارهایی را كه مانند زنگ در ذهنم نواخته میشد، نادیده میگرفتم. و بیشتر به این خاطر كه از او میترسیدم، و اینكه تنها بودم تصمیم گرفتم با او ازدواج كنم.
فكر میكردم میتوانم عوضش كنم، اما وقتی كه ازدواج كردیم متوجه شدم كه این طور نیست. ازدواج ما ۴ سال و نیم طول كشید. تصمیم طلاق گرفتن از شوهرم یكی از سخت ترین تصمیماتی بود كه تا به حال گرفته ام.
آزار احساسی و آسیب روحی كه از طرف شوهرم به من میرسید، مرا بسیار خالی و تهی گذاشت. تقریباً هیچی از من نمانده بود. زندگی چه مفهومی داشت اگر قرار بود تمام طول عمرم را با مردی سر كنم كه از درون كاملاً مرا از بین میبرد. با وجود این كه جرات نداشتم، اغلب به این فكر میكردم كه تصمیمم را بگیرم و به سمت زندگی خودم بروم. تصور میكردم كه طلاق گرفتن از شوهرم بهتر از این است كه تحت آزاهای روحی او قرار بگیرم.
بنابراین زندگی بعد از آن بهتر شد، نه؟ از خیلی جهات بله، بهتر شد.
میبینید، به عنوان یك كودك تصمیی گرفتم كه تاثیری كلی بر تمام زندگی من داشت. خانه و خانواده ام خوشحال بودند زیرا عیسی آنجا بود. به عنوا ن یك بچه از او خواستم به زندگی من بیاید و مرا عوض كند و تنها از او درخواست كردم.
بعد از طلاق به خدا نزدیكتر شدم، به صورتی كه قبلاً او را این گونه تجربه نكرده بودم. اعتماد به نفسم دوباره رشد كرد، و خلاقیتم نیز دوباره برگشت. اما هنوز هم دنبال كسی میگشتم كه مرا دوست داشته باشد؛ كسی كه من نیز دوستش داشته باشم.
در طول این دوران سخت زندگی ام دوستان خیلی خیلی زیادی پیدا كردم( مرد و زن ) و همه آنها نیز مسیحیان خوبی بودند. اما هنوز در اعماق وجودم احساس تنهایی میكردم. نمی توانستم بفهم چرا دعاهایی كه برای خودم انجام میدادم جوابی نداشت( حدااقل من اینطوری میدیدم) ، اما اغلب زمانی كه برای دیگران دعا میكردم او جواب میداد. بالاخره بعد از ملاقات با یك مرد دیگر و پس از این كه او نیز مرا ناامید نمود، آرام آرام متوجه یك چیزهایی شدم.
هیمشه میدانستم كه عیسی مسیح مرا بیشتر از هر شخص دیگری دوست دارد. اما این اعتقاد من بیشتر یك چیز عقلانی و فكری بود تا اینكه یك ایمان و احساس روحی روانی و فیزیكی باشد. یك شب زمانی كه در جلسه مطالعه كتابمقدس بودم، داستان زندگی دختری را در گروهمان شنیدم. با وجود اینكه تومو ر مغزی داشت، با عشق و محبتی كه نسبت به خدا داشت، بسیار هیجان زده و نورانی بود. یك كمی نسبت به او حسودیم میشد، چون میدانستم كه من خدا را اینگونه دوست ندارم، اما میخواستم كه اینطور باشم.
در كتابمقدس، مزمور ۴۲ اینگونه میگوید،" چنانكه آهو برای نهرهای آب شدت اشتیاق دارد، همچنان ای خدا جان من اشتیاق شدید برای تو دارد." من آن اشتیاق شدید را نسبت به خدا نداشتم، " چرا باید چنین احساسی میكردم، زمانی كه او را در زندگی ام داشتم؟"
فكر میكردم كه در زندگی ام نیاز به شریكی انسانی دارم. اما یك روز او با صدایی آهسته و نرم این چنین به من گفت: آروز و خواست اول تو من نیستم، در من شادی كن و تمتع ببر، و من آرزوی قلبیت را به تو خواهم داد. من متوجه شدم، عشقی كه در جستجویش بودم، آنجاست.
حالا با تمام وجود میدانستم، كه خدا مرا بیشتر ازهر كس دیگری دوست دارد، و اینكه او هیچ وقت محبت خودش را از من بر نخواهد داشت، و هیچگاه مرا ناامید نخواهد كرد. هیچ وقت مرا تنها نخواهد گذاشت، و هرگز مرا ترك نخواهد كرد. عیسی قبلاً جان خود را برای من داده بود و ما میتوانستیم دوباره به سوی هم برگردیم. او از مرگان قیام كرده بود، او زنده است و محبت او برای من بزرگتر از هر چیزی است كه من بتوانم تصور كنم! فكر نمی كردم كه بتوانم كسی را این قدر دوست داشته باشم.

● به زندگی خود نگاهی بیندازید؟ چگوه آن را توصیف میکنید.

در حال جنگ و مبارزه؟ در حال عجله؟ هیجان زده؟ پر از استرس و پریشانی؟ جلو رونده؟ عقب رونده؟ برای خیلی از ماها زندگی ما ترکیبی است از تمام اینها. چیزهایی است که آرزو میکنیم بتوانیم یک روز انجامشان دهیم؟ چیزهایی است که شدیداً دلمان میخواهد فراموششان کنیم. در کتاب مقدس میگوید که عیسی آمد تا همه چیز را نو گرداند.زندگی شما چگونه خواهد شد اگر شما نیز آن را از نو و دوباره شروع کنید.

● با امید زندگی كنید

اگر به دنبال آرامش هستید، راهی است كه زندگی خود را به تعادل برسانید. هیچ كس نمی تواند كامل باشد، یا اینكه زندگی كامل داشته باشد. اما همه ما این موقعیت را داریم كه فیض و محبت عظیم خدا را از طریق پسرش عیسی مسیح تجربه كنیم.
شما می توانید همین لحظه از طریق دعا به عیسی مسیح ایمان آورید. دعا به سادگی صحبت با خداست، خدا قلب شما را میشناسد و آنقدر كه انگیزه شما برایش مهم است، كلمات شما مهم نیست. به عنوان نمونه میتوانید این دعا را بخوانید.
خداوند عیسی، میخواهم تو را شخصاً بشناسم، تو را شكر میكنم كه بر روی صلیب، به خاطر گناهان من جان خود را دادی. من درِ زندگی خودم را به روی تو باز میكنم، و میخواهم كه به عنوان نجات دهنده و خداوند وارد زندگی من شوی. كنترل زندگی مرا در دستان خودت بگیر. ممنونم كه گناهان مرا بخشیدی و به من حیات جاودانی عطا كردی. مرا آنگونه ای بساز كه میخواهی باشم.
آیا این دعا نشانگر خواست قلبی شما نیز است؟ میتوانید همین الان دعا كنید، و عیسی مسیح آنطور كه قول داده به زندگی شما خواهد آمد.
آیا این زندگی شما است؟