نوشته اصلی توسط
سابینا
سلام دوستان
مدت 4ماه است که بافردی نامزدهستم البته یکماه قبل ازخواستگاری ارتباط تلفنی داشتیم ایشان یه عقدناموفق داشتن ومن ساکن تهران وایشان ساکن ارومیه درابتدای آشنایی کارشان تهران بود اما درروزخواستگاری اعلام کردن که کارخونه ای درارومیه به کمک پدرشون تاسیس کردن حدوددوساله که احتمال قوی برای س************ت وادامه زندگی به اونجاخواهندرفت متاسفانه من پذیرفتم چون اولین خواستگاری بود که اینقدربه دلم نشست واحساس میکردم بهترین شخص وازهمه نظر عالی که خداجلوی راهم قرارداده .ازابتدااصرارداشتن که سریع عقدوعروسی کنیم که بامخالفت خانواده من مواجه شدن وخانوادم خواستارآشنایی بیشترخانواده ها ومادونفرشدن به سختی وبه شرط صیغه محرمیت هردوخانواده راضی شدن وخوب فوت مامان بزرگ عزیزم کمک کردتااین مدت طولانی تربشه ماازراه دورتلفنی واسکایپ باهم درتماس بودیم البته 2باربه اتفاق خانواده یکبارباخواهرم ودفعه آخرخودم به تنهایی به ارومیه رفتم اوایل رابطه خیلی گرمی داشتیم ومن ازبودن باهاش لذت میبردم البته مادامیکه درتهران بودیم این رابطه گرمترولذتبخش تربودتا توارومیه مادرایشان حکمران خانواده بودن وهمه به نوعی ازایشان حساب میبردن تواین مدت خیلی باانواده ایشان مهربان بودم کلا شخصیت آروم وکم حرفی دارم وسعی کردم احترام تمام اعضا خانواده ایشان را حفظ کنم وخودشون به پسرشون میگفتن برونمازشکربجابیارکه همچین دختری راخداسرراهت قرارداده البته مامانش همیشه ازاینکه من کم حرفم گله داشت اولا شخصیت من اینطورهست وثانیا باخانواده ای تازه آشنا شدم که زبان ترکی صحبت میکردن ومن ...یکی دوباراین اقابه من گفت که تونمیتونی بیای ارومیه باتوجه به روحیاتی که داری دوری ازخانواده اذیتت میکنه من گفتم اشکالی نداره ولی تا مدتی که اونجاهستیم تصمیم به بچه دارشدن نمیگیریم که خوب پذیرفت وگفت یه کاریش میکنم پدرم یبارتوصحبتها گفته بود که کمک میکنن تابتونه کارخوانه رایه جایی اطراف تهران بناکنه ومن بااین امید ک دیگه رفتنی درکارنیست خوشحال بودم هرباراین آقاازمن میپرسیدپس چی شد پدرنمیخواد به قولش عمل کنه که من دست آخرگفتم روپای خودت بایست پدردرشرایطی نیستن که به مافعلا کمک کنن شاید درآینده نزدی ولی الان نه .بعد به من گفت تازه اگرم بخواد کمکی کنه حتما منت میگذاره و جواب خواهر وبرادرای دیگتو باید بدیم خلاصه این شروع درگیریهای لفظی ماشد ودرآخرگفت که اصلا نمیام تهران حتی اگرپدربخوادکمک کنه و اصلا دلموزدی (من ابتدای آشنایی وامی برای ایشان جورکردم که مبلغ کمی هم نیست دوستش داشتم نمیتونستم ببینم همش به اینکه نداره و...درگیرباشه)منم عصبانی شدمو بهش گفتم من قبل ازهیچ آشنایی یه همچین لطفی به توکردم من دختر بسازی هستم وباتوقع پایین حتی برای خرید مراسم عقد کاروزندگی ودانشگاه گذاشتم یک هفته رفتم ارومیه چون پول نداشت ومیخواست اکثرخریدهاروچکی وبااستفاده ازاشنایی انجام بده تو خریدم سخت نگرفتم ونزاشتم کسی دلگیر بشه اما واقعا نمیدونم چرااینکاروبامن کرد خیلی برام فراموش لحظاتیکه باهم داشتیم سخته ادم مهربونو سختکوشی بود برای رفاه خانوادش ازهیچی دریغ نمیکرد اما ازلحاظ احساسی اونقدرکه من زبون بازی میکردم اون نه .یعنی ازابتدامنو دوست نداشت یا تو این مدت من کاری کردم که سردبشه این افکارآزارم میده ونمیتونم به خواستگارجدیدفکرکنم وکلا اعتمادبه نفسم اومده پایین احساس میکنم قدرت حفظ زندگی وخوشبختیمو نداشتم کمکم کنید چطورفراموش کنم