چشم تو چشم...رخ تو رخ...فاصله ی بین ما فقط سه قدم کوتاه است...در همان خیابان خاطره ها...
نمیتوانم چشمم را از حصار چشم هایش رها کنم...نمیتواند لحظه ای پلک بزند...
- مامان اون ماشین قرمزه رو میگیری؟
این تنها صدایی است که مرا از اسارت نجات میدهد...
به چهره ی زیبای فرزندم می نگرم و ناگهان یاد آن چشم ها می افتم...سرم را بالا میگیرم و حال نظاره گر چشم هایی هستم که در خون غوطه ورند...
دوباره به چشمان معصوم فرزندم می نگرم.
- باشه عزیزم.
دستانش را می فشارم و میگذرم...میگذرم از کنار کسی که نفس های تندش سینه های ستبرش را بالا و پایین می برد و حتی از این فاصله نیز داغی هر نفسش صورتم را میسوزاند...
نمیدانم این لبخند کنج لبم برای چیست؟
نمیدانم برای چه احساس غرور میکنم؟
و چرا به این حد دلم برای این مرد میسوزد؟
ولی میدانم من خوشبخت ترین زن جهان هستم و قلبم سرشار از عشق جاودان است...
ولی بین این همه دانستن ها و ندانستن ها برایم عجیبتر شباهت زیاد فرزندم با این مرد است...