باسلام
من ٣٥سالمه بادختري ٢٦ساله سال اخر پزشكي تؤي واتس اپ آشنا شدم من عسلويه كار مي كردم بعد از اشنايي من وايشون قرار گذاشتيم همديگر رو ديديم ايشون بعد ازديدن من با تمام شرايط من از جمله دوري راه موافقت كرد ما شيراز زندگي مي كنيم همين طور ايشون اين رابطه از مهرماه پارسال شروع شد بعد از چند هفته از دوستي ايشون حرف از رابطه جنسي زدند وعكسهاي متعددي از خودشون فرستادند ما به وسبله تلفن ارتباط داشتيم وتمام ريز مسائل روزمزه زندگي رو تعريف مي كرديم وحسبي صميمي بوديم تا اين كه بهمن ماه من از طرف يكي از دوستان پيشنهادي بهم شد براي كار در دوبي كه به خاطر دانستن زبان انگليسي موقعيت خوبي بود بعد از مشورت با ايشون گفتند نه نرو من وابسته ات شدم ودوستت دارم من هم قبول كردم رابطه ما هنوز در حد تلفني بود در ايام عيد هفته اول به شيراز اومدم بهش زنگ زدم گفتم بيا همديگر رو ببينيم گفت باشه اما من هفته اول دارم ميرم دوبي تو هفته دوم هم بمون گفتم باشه من موندم تا هفته دوم بهش مسيج دادم كه من هنوز نرفتم ومنتظرتم جوابي نداد من برگشتم عسلويه تو اين فاصله ١٢اردبيشهت باز اومدم شيراز بهش زنگ زدم اما اون با سردي جواب داد تو بيمارستانم وخودش زنگ مي زنه كه ديگه نزد إخراي اردبيشهت ماه با در خواست انتقالي به شيراز موافقت شد ومن اومدم شيراز بهش چيزي نگفتم تا خوشحال بشه دوم خرداد ماه عمل تعويض باتري پدرم تؤي بيمارستاني كه كار مي كرد بود ديدمش محل نگذاشت ورفت بعد مسيج زدم براش گفتم بي معرفت چرا تحويل نگرفتي گفت كارمون نشد اخه ايا اين منطقي دو نَفَر فقط دو بار همديگر رو ببيندكه اونم دومي تصادفي وامروز باشه گفتم من به خاطر تو وعشقمون دوبي نرفتم وحالا انتقالي گرفتم گفت نه من الان من با كس ديگه ايي هستم وخداحافظ من رهاش نكردم رفتم بيمارستان براش گل گرفتم از ساعت ٦صبح تا دوازه ظهر وسط مريضها بودم ايشون با من حرف نزند موقع رفتن دم در بيمارستان گل بهش دادم گفتم تا هر وقت باشه صبر مي كنم گفت نه من پدرمادرم فهميدند والآن من خونه مادربزگم ومشكل دارم گفتم تا هر زمان باشه من صبر مي كنم گفت پس بزار درسم تموم بشه قبول كردم رفت خونه مسيج دادم قول دادي گفت نه أزادم بزار من حسي نسبت به تو ندارم وتغيير كرده تو برو با يكي ديگه ازدواج كن از اون موقع قسمش ميدم ميگم كسي تو زندگيت هست ميگه نه خواستم تو بري بعد از چند بار التماس كردن اون چند بار ازش خداحافظي كردم اما دوباره برگشتم تا اين كه بار اخر تو پارك همديگر رو ديديم من براش هديه گرفتموشرط گذاشتم كه با حقيقت بياد اون دوباره قسم خورد كسي تو زندگيش نيست من همون جا خواستگاري كردم از ايشون ايشون قبول نكرد گفت ارزوي هر دختري هست كه ازدواج كنه ومثل اين كه اون دختر بيفته تو ظرف عسل اما من هيچ حسي به تو ندارم گفتم پس بيا با هم سكس داشته باشيم همون چيزي كه تو از اول مي خواستي گفت نه گفتم پس بيا دوست بمونيم من ميشم مثل برادر بزرگترت گفت باشه ولي زياد مسج نميدي قبول كردم فرداي اون روز منو تو واتس پ ووايبر بلاك كرد ديگه جواب نداد من پرسيدم چرا گفت متنفرم ازت بايد بري تا اين تنفر بره دوباره خداحافظي كردم ازش ولي فردا به كمك يكي از دوستانم ادرس خونشون پيدا كردم ولي در خونه همسايه شون زدم وسؤال كردم كه اونجا مي شينن گفت اره اون همسايه زنگ زده بود وبعد دوست دخترم زنگ زِد چرا اومدي من الروم رفت گفتم تو هر روز منو بازي ميدي من تو رو مي خوام خواستگاري كنم وپدرش بفهمه اگر قبول نكني من عكسهاتو به پدر ومادرت ميدم اون گفت رابطمون دحد مسج باشه گفتم باشه ولي دوباره شب اون جواب نداد من فردا صبح دوباره مي خواستم برم با پدرش صحبت كنم وتهديدش كردم اون گفت هر كاري دوست داري بكن گفتم تو هر روز يه چيزي ميگي اعتماد كن تا اعتماد ببيني اول منو از بلاك در مياري كنار مسيج ميدم تا زماني كه خودم أروم بشم وبرم اون قبول كرده ولي ميدونم فردا ميزنه زيرش وبه خاطر تهديداتم تا حالا مونده من خيلي دوستش دارم اما اون منو دوست نداره ميگه اون وقت كه تو كم محلي مي كردي من بيشتر مي خواستمت ولي الان كه داري التماس مي كني من از تو دوي مي كنم اين يه قانون ميشه من ميدونم پاي يكي ديگه وسطه راهنمايي كنيد من چه كار كنم اخه خيلي دوستش دارم از طرفي دوستش دارم ولي از طرف ديگر با زور نگه ش داشتم
ممنون