روزای آخر سال بود......

دلم گرفته بود....

باهام داشتیم تو خیابون قدم میزدیم.... داشتیم در مورد سالی که گذشت حرف میزدیم..... دستامون تو دست هم بود و میرفتیم.....

گاهی وقتا در مورد بعضی اتفاقا وقتی حرف میزدیم و دنبال مقصر بودیم..... میگفتم اگه تو اون کارو نمیکردی اونطوری نمیشد.... یا اون میگفت... اگه تو..................

بعد از حرف خودمو خندمون میگرفت و بهم نگاه میکردیم و بیخیال میشدیم...... دوباره یه بحث دیگه...... گاهی یاده خوشی ها و روزایه خوش و اتفاق های جالب خنده هامون و به آسمون میبرد......

گاهی هم یاده خاطرات تلخ و کسانی که تو این سال گذشته از دست دادیم و دیگه پیشمون نیستن بغض تو گلومون و اشک تو چشامون می آورد......

تو همین خاطرات تلخ بودیم که یاده رفته هامون مارو برد سمت مزار.....

جایی که خیلی ها هستن که دیگه نیستن..... جایی که من بهش یه حس خواص دارم..... وقتی رسیدم به جایی که مادربزرگم توش خوابیده بود..... خیلی دلم گرفته بود.... دلم براش تنگ شده.....

سرم و گذاشتم رو شونه هاش و یکم گریه کردم..... گفتم دلم خیلی برای مادربزرگم تنگ شده.... گفت میدونم عزیزم.... منم دلم واسه مادرم تنگ شده.... این و که گفت فهمیدم که اون خیلی از من بدتره..... دیگه گریه نکردم.....

دیگه داشت هوا تاریک میشد..... بهم گفت عزیزم دیگه بهتره بریم..... منم سرمو به نشونه رضایت ت************ دادم و با هم به سمت خونه راه افتادیم.....

خیلی خیابونا شلوغ بود..... همه اشتیاق سال جدید رو داشتن و واسه شب عید خرید میکردن.....

همه در انتظار سال نو........................