سلام
من حمید هستم 32 سالمهیه موضوعی هست که بدجوری زندگیمو تحت الشعاع خودش قرار داده و عذابم میده خلاصه براتون میگم تا کمکم کنید
متاسفانه توی سن 21 سالگی با فوران عشق کودکی و خام تن به ازدواج دادم
اوایلش خوب بود ولی بعدش به گند کشیده شد تا سال 85 که کار به دادگاه خانواده کشید
روحیم خیلی خراب بود برای همین تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و مشغول درس خوندن شدم
دقیقا7آذر86بود که اصلا حوصله دانشگاه رفتن نداشتم بالاخره برای کلاس آخر خودمو رسوندم وهمونجا با آزاده آشنا شدم
سرتونو درد نیارم این رابطه به جایی رسید که ساعتی از هم بی خبر نبودیم
آزاده از همه زندگیم خبر داشت و میدونست هنوز طلاق ندادم
هرباری که میگفتم دیگه آخرین جلسه دادگاهه و بعدش میام خواستگاری همه چیز تغییر میکرد و دوباره طول میکشید تا جایی که آزاده فکر کرد که دارم بازیش میدم
گذشت تا شهریور 90 طلاق دادم و قرار شد چند ماه بعد برم خواستگاری
اسفند همون سال رفتیم با مادر و خواهرام خونشون اینم بگم وضع مالیشون میشه گفت خیلی پایین تر از ما بود
مادرم که اصلا راضی نبود برای همین گفتم گذر زمان نظرشو عوض میکنه غافل ازینکه گذر زمان خیلی چیزارو تغییر میده
آزاده کم کم رفت رو به سردی تا شهریور 91 که گفت نامزد و عقد کرده دنیا روسرم خراب شد بدترین وضع ممکنو تجربه کردم یه مدت به اعتیاد پناه بردم که خیلی زود گذاشتم کنار
تا چندماه بعد که تماس گرفت انگار پشیمون بود ولی کاری ازش برنمیومد
از پدرش ترس داشت بگه نمیخواد
خلاصه 2 بار هر کدوم یکی دو هفته باهم ارتباط داشتیم تا تقریبا ماه قبل که خیلی جدیتر گفت پشیمونه و به مادرشم گفته ولی مامانش همش گفته صبر کن بری خونه خودت درست میشه و زندگی سختی داره و ازین حرفا
حالا من از طرفی واقعا نمیتونم بدون آزاده یه زندگی عادی و روتین داشته باشم از طرفی همش میترسم خدا قهرش بگیره و باعث ناله نفرین پشت خودم بشم
دارم دیوانه میشم شما بگید چیکار کنم