موضوع مال خیلی وقت پیشه.
نمیدونم چی شد آبجی صداش کردم.اوایل خوب بود شاد بودیم.خب سن زیادی نداشتم.دوتا آدم باهوش.موفق به نظر میرسیدیم.
چند سالی گذشت خیلی وقتا کمکم میکرد.واقعا دوستش داشتم.عاشقش شده بودم.اما باورش برای خودمم سخت بود.نتونستم بهش بگم، همش میترسیدم از دستش بدم،میترسیدم راجبم چه فکری کنه.ماها پاک بودیم،دعا ،نماز، روزه و ... احساسم پاک بود اما جرات گفتنشو نداشتم. چند باری ام خواستم بگم اما نشد.انگار متوجه هیچ اشاره ایم نمیشد.
بزرگتر که شدیم نمیدونم چی شد از هم جدا شدیم.من دانشگاه میرفتم.دوری و بی خبری ازش داغونم میکرد.چند سال گذشت ، یهو اتفاقی دوباره سر یه پروژه علمی خوردیم بهم.همه چی داشت عالی میشد.خدا دوباره فرصت داده بود.اما هنوز من انگار میترسیدم بگم. حالا کار داشتم پول داشتم درس داشتم. چند وقتی که همکاری کردیم انگار همه چی عالی بود یه رویا.همه مقاله ها و پروژه ها عالی پیش میرفت.
کم کم همه متوجه تغییر رفتار من شده بودن، جز اون، متوجه نمیشد انگار دوسش داشتم. آخر استادم موضوعو مطرح کرد.من داشتم میمردم از اضطراب. فهمیدم شکه شده و وقت خواسته.داشتم بال در میاوردم.تصمیم گرفتم فردا با خانواده صحبت کنم.اما فردا ....
صبح شد.سرکارم بودم که دوست صمیمیم بعد از 10 سال اومد کارم داشت.باهام صحبت کرد... من فقط گوش میدادم مثل گیجا. اونا 3 -4 ماهی بود آشنا شده بودن.قرار گذاشت همو دیدم.سه تایی ...
خیلی بد بود .گفت چرا نگفتم بهش. گفت خیلی منتظرم بوده. هی منتظر بوده اما من هیچ کاری نکردم...
دوستم از دستش ناراحت بود.احساس میکرد بهش خیانت شده.
من گفتم شمارو بهم میرسونم و رسوندم.خیلی کارا کردم تا آشتی شدن.چون فکر میکردم کسی من عاشقشم حق داره آروم و خوب زندگی کنه.از اون طرفم اون دوست قدیمیم بود.چیکار باید میکردم؟
حالا من موندمو کلی غم .تنهایی . چند روزی میگذره من 7 سال بهش فکر کردم .همش میگفتم به جای مهمی برسم تا شاد شه. حالا بی هدفم. اشکاش وقتی باهام صحبت میکرد داره میکشتم.بهم گفت چی کنه؟ منم کمکش کردم. میدونم کارم یه جورایی بی غیرتی بوده.اما همیشه از من مهمتر بوده برای خودم.
چند روزی گذشته دارم میمیرم. از همه چیز افتادم. چی کار باید انجام بدم؟ کاش زودتر بمیرم.
ببخشید خیلی طولانی شد.به کسی نگفتم.فک کنم دلم لبریز شده.