سلام دوستان
من حدود 7 سال زندگی کردم که ماحصل این زندگی یک پسر 3.5 ساله هست و الان 5 ماه هست که از همسرم جدا زندگی میکنم ، یعنی اون زندگی رو ول کرد و رفت...خانومم رو دوسش داشتم و البته هنوز هم با تمام بدیهایی که بهم کرده زیاد نه، ولی بازم دوسش دارم....اما توی این مدت بلاهایی سرم آورده که اصلا نمیتونم ببخشمش چون فوق العاده سنگدل و بی رحم شده و البته به گفته خودش هیچ حسی هم نسبت به من نداره....از لحاظ عقلانی اصلا نباید باهاش زندگی کنم.......(ناگفته نماند چندین بار برای برگشتش سعی کردم اما نشد)
واقعا سر هیچی زندگی ما بهم خورد....اینو جدی میگم.... من تهران ازدواج کردم ولی زندگیم توی شهر دیگه بود......بعد از 6 سال زندگی به خوشی کامل ، من یک اشتباه کردم و به اصرار خانومم برای بهتر شدن شرایط زندگیمون برای زندگی به تهران رفتیم، منهم با خودم گفتم این همه سال اون برای من توی این شهر زندگی کرد و منهم بخاطر اون به حرفش گوش میکنم و میریم تهران زندگی میکنیم تا اون هم پیش خونوادش باشه ..... ولی محبت من کارو خراب کرد.......از هفته ای که 7 روز بود 3 تا 4 روزشو خونه مامانش بود.....به من میگفت برم منم با خودم میگفتم خب گناه داره بزار بره.....میگفت برم خونه خاله ، دخترخالم میگفتم برو.....خلاصه هر جا دوست داشت میرفت البته با اجازه من.....
یکم توضیحات هم از خودم بدم توی قضاوتتون بدرد میخوره
اهل دود نیستم
اهل مشروب نیستم
اهل رفیق بازی نیستم
عاشق خانواده هستم و البته فرزندم
وضع مالیم هم بد نیست
من کارم طراحی وبسایت هست و درامدم بد نیست (نه در سطح عالی)
ورزشکار حرفه ای هستم وخوشتیپ و قدبلند(ببخشید از خودم تعریف میکنم)
مربی ورزش های رزمی هستم....مقام قهرمانی دارم
اهل دختربازی نبودم ، حتی یک مورد......که خودش رفته به وکیلش گفته شوهرم اهل زنبازی نبوده و معتاد هم نیست و ورزشکاره !!!! منهم گفتم طلاقت نمیدم اگه میتونی برو بگیر....
خلاصه موضوع دعوا :
یک شب که خسته و کوفته اومدم سر کار اومدم خونه پسرم بهم گیر داد که میخوام با عمه تلفنی صحبت کنم و منهم گفتم باشه باباجون بزار من تلفن عمه رو بگیرم شما باهاش صحبت کنی.....اونهم مدام در گوش من جیغ میکشید....تا من خواهرم رو پیدا کردم 10 دقیقه ای طول کشید و خانوم من حتی بچه رو اروم نمیکرد فقط نشسته بود و نگاه میکرد....خلاصه من با سر پسرم داد زدم و گفتم چشم ، بزار دارم عمه رو برات میگیرم....اونهم گریه کرد و رفت توی اتاق که از اونجا به بعد خانومم شروع کرد و گفت چرا سر بچه داد زدی و ....... حدود 2 دقیقه با خانومم بحث کردم و توی عصبانیت یک فحش از دهنم پرید بهش گفتم و خوابیدم و فردا صبح رفتم سر کار ، که زنگ زد و گفت نمیتونم باهات زندگی کنم و به پدر و مادرش خبر داد و بقیه اش رو خودتون حدس بزنید........ وقتی دیدم خیلی مسر هست توی رفتن من گفتم اگه بخوای بری باید بی خیال بچه بشی (اینو گفتم که نره و بی خیال بشه) ولی بعد از اومدن پدر و مادرش ، بچه رو توی خواب گذاشت و بدون یک قطره اشک به همراه خونوادش رفت و تا 3 ماه حتی یک زنگ نزد حال بچش رو بپرسه (در صورتی که روزی که رفت من به همشون اس دادم که هر وقت دلتون تنگ شد میتونین بیان و بچم رو ببینین و یا باهاش حرف بزنین،اما دریغ از یک تماس).....فردای روزی که رفتن با من تماس گرفتن که ما دادگاه هستیم بیا برای طلاق توافقی(البته خواسته اونها این بود که هم طلاق بدم و هم مهریه و همهمه حق و حقوقاتو!!!!!) ....منم به پدرش گفتم که زن و بچم رو دوست دارم و زندگیم رو به این راحتی خراب نمیکنم و اصلا طلاق نمیدم...... که دیگه از اینجا اونها شروع کردن به استفاده اهرم های فشاری که داشتن و حسابی من رو اذیت کردن بدون اینکه من حتی کوچکترین اذیتی بکنم یا بی احترامی بهشون بکنم ولی اونها همه نوع کار انجام دادن.....جهزیه رو یواشکی بردن....مهریه رو اجرا گذاشتن.... حضانت بچه رو گرفتن و .......
ناگفته نماید 3 نفر ریش سفید هم فرستادم ولی فایده نشد و هر دفعه که کسی میرفت اونها سنگ تر می شدند......
به خانومم هم اعتماد کامل دارم که با کسی رابطه نداره.....
خانوم من توی زندگی خیلی مهربون و دل رحم بود طوری که من هر جا مینشستم از زنم و زندگیم تعریف میکردم و عاشقش بودم و شده بودیم الگوی بقیه......اما الان دیگه نمیتونم بخوامش....
الان هم بچه رو ازم گرفته تا اول 7 سالگی، با هم توافق کردیم 45 روز پسرم اونطرف باشه و 20 روز هم جای من و من هم هر روز بتونم باهاش تلفنی صحبت کنم(براش موبایل گرفتم باهاش هر روز صحبت میکنم)
الان رفته بچه رو گذاشته مهد کودک از صبح ساعت 7.30 تا عصر ساعت 5 ، همونجا صبحانه و نهار بهش میدن و میخوابه و......!!!! و خودش هم میره سر کار (توی 7 سال زندگی مشترکمون با وجود مشکلات حتی یک روز هم نرفت سر کار ولی الان داره میره سر کار)...... بدون اجازه