فرزندم از دست من عصباني است، زيرا به او اجازه رفتن به جايي را نداده ام. من خوشحالم که او بزرگ شده و نظرات خود را بيان مي کند، او مرا دوست داشته و به من اعتماد دارد همين دلايل کافي است که خشم خود را با من قسمت کند

100872965205.jpg
کنار آمدن با نوجوانان براي اغلب بزرگترها کاري دشوار و گاه غيرممکن به نظر مي رسد. آنها نارضايتي، سرکشي، و خشم خود را ( که جزو احساسات رايج اين دوره هستند) به شيوه اي ناشيانه و گاه به بدترين نحو ممکن بيان مي کنند. اما اگر والدين و نوجوانان هر دو ياد بگيرند احساسات خود را با احترام به هم بيان کنند، هر دو از نتيجه کار، راضي تر خواهند بود.



برخي والدين نيز با فرزندانشان مانند قهرمانان رفتار مي کنند. موفقيت هاي فرزندانشان را نهايت لياقت آنها مي بينند. آنها نمي خواهند نوجوانانشان مستقلاً بينديشند و ممکن است از نوجوانان براي جامه عمل پوشاندن به آرزوهاي خود استفاده کنند و اگر فرزندشان همکاري نکند، آسمان را به زمين مي دوزند.

اين که يک نوجوان عصباني بخواهد اکثر تصميم ها را خودش بگيرد، تا حدودي خوب است. اگر شما در حال حاضر به برخي از مديران موفق هم توجه کنيد، خواهيد ديد که آنان نيز مانند نوجوانان شما يک دنده هستند!


يک روان درمانگر مي گويد: من بيشتر از همه، نگران بزرگسالاني هستم که در حال حاضر بيشترين آمار خودکشي را به خود اختصاص داده اند. اغلب آنها افرادي بوده اند که در دوران نوجواني ناراضي و شاکي بوده اما هرگز خشم خود را نسبت به والدين ابراز نکرده و سرکشي نکرده اند. هر وقت نوجوانان از ما عصباني مي شوند، ساده ترين راه اين است که حق را به خود بدهيم و از خود بپرسيم: آنها چطور مي توانند اينقدر ناسپاس باشند؟ يا اينقدر ناراضي باشند؟ بعد ممکن است بگوييم: من پدر يا مادر او هستم، او فرزند من است؛ من رئيس هستم.
برخي والدين نيز با فرزندانشان مانند قهرمانان رفتار مي کنند. موفقيت هاي فرزندانشان را نهايت لياقت آنها مي بينند. آنها نمي خواهند نوجوانانشان مستقلاً بينديشند و ممکن است از نوجوانان براي جامه عمل پوشاندن به آرزوهاي خود استفاده کنند و اگر فرزندشان همکاري نکند، آسمان را به زمين مي دوزند.
برخي والدين از روش تهديد استفاده کرده و در برقرار کردن انضباط زياده روي مي کنند و از آنجايي که همه ما گناهکار هستيم، هر کسي ممکن است گناهش را به حساب اشتباه والدينش بگذارد. نوجوانان ما بايد ياد بگيرند که خشم خود را در قالب کلمات مناسب بيان کنند، قرار نيست انتقام گيري نماييم بلکه بايد حقايق را به گونه اي محبت آميز و با احترام بيان کنيم.
يکي از والدين آگاه که فرزند نوجوانش از دست او عصباني شده بود مي گويد: فرزندم از دست من عصباني است، زيرا به او اجازه رفتن به جايي را نداده ام. من خوشحالم که او بزرگ شده و نظرات خود را بيان مي کند، او مرا دوست داشته و به من اعتماد دارد همين دلايل کافي است که خشم خود را با من قسمت کند. اما ترجيح مي دادم اين خشم را به گونه اي محترمانه تر بيان مي کرد.

اين پدر از خود مي پرسد:
آيا فرزند نوجوانم عصباني است فقط به دليل اين که خود خواه است، يا واقعاً يک دليل منطقي دارد؟
وقتي فرزندم از قوانين و مرزهايي که در مورد امور مالي و فعاليت هايش وضع کرده ام، ناراحت است، آيا به اين دليل است که من واقعاً سخت گير هستم يا خسيس مي باشم؟
آيا من خيلي بر او سخت مي گيرم؟
تجربيات دست اول
پدر دو نوجوان که فاصله سني آنها با هم يک سال است مي گويد: به راستي به عنوان پدر کاملاً موفق نبوده ام. اما وقتي فرزندم از دست من ناراحت مي شد، من به نظراتش گوش مي دادم و سپاسگزار بودم که او آنقدر با من راحت است که حرفهايش را صادقانه مي زند.
من به او مي گفتم «بيا اين مشکل را با هم حل کنيم. من مي خواهم که تو مستقل باشي و دوست دارم که به همراه دوستانت به اسکي بروي؛ اما ما الان براي تهيه وسايل اسکي، به اندازه کافي پول نداريم، آيا راهي به نظرت مي رسد؟»
پس از يک بحث مختصر، با هم به توافق مي رسيديم، آنها قبول مي کردند که نيمي از پولي را که لازم دارند خودشان تهيه کنند و من و مادرشان هم مقداري به آنها کمک کنيم.
وقتي فرزندانم کوچک تر بودند، من و همسرم سخت گيرتر بوديم و فهرستي از قوانيني که در منزل ما وضع شده بود و آنها بايد آن قوانين را رعايت مي کردند، تهيه کرده بوديم. ما هر قانون، هر کار و عواقبي که هر کار داشت (که اغلب اوقات عواقب عدم رعايت قوانين، کار بيشتر بود) را يادداشت کرده بوديم.
در ضمن کارها را به آنها يادآوري نمي کرديم زيرا آنها نمي خواستند که براي يادآوري به ما وابسته باشند.
تمام اعضاي خانواده باهم کار مي کرديم و هر شش ماه يکبار قوانين حاکم بر خانواده را تغيير مي داديم. با بزرگتر شدن بچه ها محدوديت ها کمتر و کمتر مي شد. وقتي آن دو به سن نوجواني رسيدند فقط سه قانون وجود داشت: عدم استعمال دخانيات، عدم رابطه با دوستان ناسالم، هر کجا مي رويد بايد با اطلاع خانواده باشد.
يک بار يکي از فرزندانم سيگار کشيد، اما خودش اعتراف کرد. من او را تنبيه نکردم. در عوض از او تشکر کردم که موضوع را با من در ميان گذاشت. او مي دانست که اگر به اينکار ادامه دهد، نمي تواند با ما در خانه زندگي کند.
بچه اي من اکنون در اوايل 30 سالگي هستند. آنها به من کمک کردند تا کتابي به نام «خوشبختي حق نوجوانان است» بنويسم. آنها در اين کتاب در مورد اشتباهات من به عنوان پدر، و اشتباهات خودشان به عنوان نوجوانان، مطالبي نوشته اند. همه ما انسان هستيم و جايزالخطا. اما تمام سعي خود را مي کنيم که يکديگر را بدون قيد و شرط دوست بداريم، بدون اين که انتظاري داشته باشيم يا نيازهايمان مانع ابراز اين محبت شود.